مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

ماجراهای من و همسفر گاهی معترض

به دلیل مشغله های تمام نشدنیه همسفر، تمام کارهای سفر را خودم پیگیری کردم، از پیدا کردن مقصد تا هرچه که لازم است در مورد آن تحقیق شود، منتها از تمام اطلاعاتم صرفا آنچه را که میدانستم خوشایند همسفر خواهد بود میگفتم و نکات استرس دارش را برای لحظات آخر گذاشتم، خوب گناه داشت، نمیخواستم الکی ذهنش مشغول شود.

گذشت و‌گذشت تا امشب، در یک برنامه بیخود تلویزیونی، (میدانید که همسفر در زمان حضورش در خانه و در حال انجام کار در هر حالتی تلویزیون را روشن نگهمیدارد) همینجوری اتفاقی مسیر سفر ما نشان داده شد و داااااااد همسفر درآمد که مریییییییم، تو خبر داشتی مسیر اینجوریه؟مریم تو میدونستی؟مریم تو چرا یک ماهه فقط داری از x وy فلانجا میگی، تو مطمئنی ما زنده میرسیم؟ و حالا من هستم و یک همسفر نق نقو و البته گوشی که نمیشنود. انشالا که به خیر میگذرد.

*دوست ندارم مثل مشنگها به هر چه در فیلم و سریالهای کوفتی ساخته میشود اعتراض کنم، بلاخره فیلمها باید ساخته شوند و برای ساخته شدن سوژه لازم است، اما گاهی آدم خسته میشه از اینکه در هر فیلم و سریالی، خانواده ای که بچه ندارند ، هزار و یک دیوانگی دارند و هزار جور مشکل روحی پیدا میکنند و ...

بچه نداشتن، یکی از هزاران مشکلیه که خانواده ها میتونند داشته باشند و لزوما همه شان کارهای دیوانه وار انجام نمیدهند، حتی اگر گاهی دلشان دیوانه شود.

*یک اخلاق عجیب غریب که من دارم و نمیدانم از کجا به ارث رسیده به من، این است که در آستانه هر سفری تمایل شدیدی به خالی کردن یخچال و فریزر دارم، انگار یک قانون نوشته نشده است که هرجور شده قبل از خروج از منزل و غیبت چند روزه از منزل هرچه هست تمام شود و فقط خدا به من کمک کند وقتی روزهای آخر نزدیک میشود و من نمیدانم با هیچی چگونه آشپزی کنم؟البته همین تلاش برای ساختن وعده غذایی از هیچ، کلی خلاقیت به دنبال دارد و البته بازهم اعتراض همسفر که، خانووووم خوب مگه اینجا بیابان آفریقاست که هیچی توی آن پیدا نمیشه؟ مگه واجبه تحریم کنی یخچاله بیچاره را؟ جواب من هم که معلوم است، بله، واجبه، اینکار را نکنم چطوری قوه خلاقانه وجودم را به کار بیاندازم. به هر حال الان دقیقا در روزهای قحطی و البته شکوفاییه نبوغ من هستیم.

هستم، فقط کم.

سلام

اینکه کم مینویسم، به خاطر حرف نداشتن نیست، کمی گیجم، انگار نوشتن یادم رفته.مشکلات همیشگی هست و چیز تازه ای نیست.

محل کارم با نزدیک شدن به موعد تمدید قرار داد پر تنشتر از همیشه شده و البته تلاشم برای پیدا کردن کار مناسب هنوز به جایی نرسیده و صادقانه بگم ترس و استرس هم اجازه نمیده راحت تصمیم بگیرم که یکی دوماه بیکاری را تا پیدا شدن کار مناسب به جان بخرم.یک مقداری لازمه که فکرم آزاد بشه تا واقعا بفهمم میخوام چکار کنم.

بلاخره برنامه سفر برای آخر این هفته اوکی شد، جانم به لبم رسید تا توانستم برنامه تعطیلات تابستانه خود و چند روز وقت خالی همسفر را با هم یکی کنم. البته برنامه همسفر خالی نمیشد، بنابراین با کمک قوه جبریه و زوریه این چند روز خالی ایجاد شد و نکته خوب ماجرا را میدانید؟خاموش بودن گوشیهای هردوی ما. 

این سفر برای هردومون بسیاری از تجربه های جدید را داره که انشالا اگر فرصتی بود در حین سفر و یا بعد از اون بیشتر در موردش صحبت میکنم.

*کمرنگیه این روزهای منرا ببخشید، متاسفانه علاوه بر درگیریهای ذهنی، میگرن و سرگیجه های بعد از آن ناجوانمردانه به جانم افتاده اند و فعلا مجبورم کمتر به صفحه مانیتور چشم بدوزم.

**به نظر شما با همسفری که فراموش میکند باک بنزین را چک کند و با چراغ روشن بنزین قرار است تو را به عروسی برساند و هییییییچ پمپ بنزینی هم در راه نمیبیند و جانت را به لب میرساند چه باید کرد؟؟؟