مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام‌به روی ماهتون

صبح زیبا و خنک آبان ماهیتون بخیر و خوشی

از انتهای کوچه که میام به سمت خیابان، خورشید را دیدم که در حال طلوع کردن کل دروازه کوچه را پوشانده. یک‌حجم بزرگ نارنجی در انتهای کوچه باریک و بلندمون. حَوِل حالنا شدم اول صبحی.

همینطور خوش و خرم قدم زدم، گوشه چشمی هم به چهار سگ کوچمون داشتم که توی یک باغچه میپاییدَنم و جدیدا به شرط عدم تحرک و وَق وَق نکردنشان میتونم از کنارشون رد بشم  پدیده جدید کوچه را دیدم، دو گروه چهارتایی توله سگ جدید و تازه متولد. یا خدا، اینا کی اومدند و چرا اینجام؟همه هاپوجانهای منطقه گوشواره شهرداری دارند به نشان عقیم بودن، پس چطوری اینقدر میزایند؟

*آخر هفته ای داشتم‌پر از حس و حال مختلف.حال خوب و خوش تو خونه بودن و آشپزی کردن و با پسرک چرخیدن تا حال و هوای تلخ خبرهای نازیبا و تکرار مکررات.تَهَش را بگویم؟ قلبم و روحم تکه تکه شد برای غرق شدن قایقی که به دنبال خوشبختی بود.

برادرک احتمالا امکان ایران آمدن ندارد واین هم خبر خوبی نیست.‌آمار ابتلای کرونا به زودی چهاررقمی میشه و خدا میدونه چندنفرمون عزادار عزیزانمون بشیم تا پایان این ماجرا، اما نفس عمیق  میکشیم و دل به طلوع خورشید خوش میکنیم و ادامه میدیم.

خوش باشید۰

 سلام به روی ماهتون

چهارشنبه زیبا و قشنگتون بخیر باشه انشالا.

اولینهای زیبایی را با پسرک تجربه میکنیم.اولین بوسه نرم روی لُپ، اولین چشیدن دونه های درشت انار، اولین کمک توی چیدن لباسهای کمد، اولین سرک کشیدن به کمد خوراکی و....

دنیای عجیبیه تماشا کردن بزرگ شدنش، توانمند شدنش، مستقل شدنش، خود خود معجزه هست ، بدون نیاز به هیچ چیز اضافه .

اوضاع و احوال این روزها باعث شده صرفا در لحظه زندگی کنیم. شاید نتونیم برای روزهای خیلی بعدتر ، افق روشنی ببینیم اما لحظه موجود محشره.

تا بعد

سلام

نیمه شبتون  بخیر باشه

انشالا که شما خواب هستید و به دلایل مختلف بی خواب نشدید.

مدتیه که پسرک نیمه شب گریان و ترسیده بیدار میشه. همه آنچه به فکرمان رسیده برای بررسی دلیلش و حل مشکل چک کردیم و هنوز به جایی نرسیدیم.چنان گریه میکند و جیغ میزند که انگار زبانم لال چیزی نیشش زده باشد.نمیدونم کابوس  میبینه، از چیزی میترسه یا...

بدترین قسمت ماجرا چیه؟به هیچ وجه بغل من نمیاد و با شنیدن صدای من  بیشتر به بغل پدرش میره.آنقدر حس درماندگی و ناتوانی و بیهودگی دارم که خودم در اتاقی دیگر احمقانه نصف شب اشک میریزم و شیرجه میزنم تو افکار مزخرفم. ظاهرا خواسته نشدن من توسط مردان زندگیم از خصوصیات ثابت منه.

سلام

پاییز باشه و هوای ابری و نم نم بارون، میشه حال آدم خوب نباشه؟

یک دیوار از اتاق جدید محل کارم کاملا پنجره هست و من عشق میکنم که لامپ اتاق روشن نباشه و هوا اونجوری که گفتم باشه .

آخیش که پاییز دیگری اومد.

فعلا

سلام

حال و احوالتون چطوره؟

دیدید یک موقعهایی از روزمره ها و کارهای روتین کلافه و خسته میشید؟فکر میکنید این دیگه چه زندگی هست؟همش تکرار و تکرار. هر روز مثل روز قبل.زندگی هم خیلی خوشگل برای اینکه نشونمون بده با کی طرف هستیم یه دفعه داستانی درست میکنه واویلا. بلایی به سرت میاره که آرزوی تکراریترین لحظه های زندگیت برات میشه آرزوی محال.

۸ سال قبل چنین روزی، صبحم جور دیگری شروع شد، جای دیگری، ته چاه سیاهی بودم که هیچ پناهی نداشتم. یک کابوس ۴۸ ساعتی شروع شد و اثرش جوری روی روح و روانم ماند که با گذشت این همه سال هنوز بدنم منقبض میشه و توی ذهنم از ترس جیغ میزنم. با دیدن لباس سبز نی.رو.ان.تظا.می به لرزه  می افتم و ...

خیلی دوست دارم اون ۴۸ ساعت را فراموش کنم، خیلی دوست دارم راحت از این تاریخ دوروزه مهرماه بگذرم ، اما مصادف شدن چندتا اتفاق مهم نمیزاره.

بی خیال، داستان گفتم که بگم یک موقعهایی روتینهای زندگی خیلی قشنگن، بچسبیم بهشون.