مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

حال و احوالتون چطوره؟

دیدید یک موقعهایی از روزمره ها و کارهای روتین کلافه و خسته میشید؟فکر میکنید این دیگه چه زندگی هست؟همش تکرار و تکرار. هر روز مثل روز قبل.زندگی هم خیلی خوشگل برای اینکه نشونمون بده با کی طرف هستیم یه دفعه داستانی درست میکنه واویلا. بلایی به سرت میاره که آرزوی تکراریترین لحظه های زندگیت برات میشه آرزوی محال.

۸ سال قبل چنین روزی، صبحم جور دیگری شروع شد، جای دیگری، ته چاه سیاهی بودم که هیچ پناهی نداشتم. یک کابوس ۴۸ ساعتی شروع شد و اثرش جوری روی روح و روانم ماند که با گذشت این همه سال هنوز بدنم منقبض میشه و توی ذهنم از ترس جیغ میزنم. با دیدن لباس سبز نی.رو.ان.تظا.می به لرزه  می افتم و ...

خیلی دوست دارم اون ۴۸ ساعت را فراموش کنم، خیلی دوست دارم راحت از این تاریخ دوروزه مهرماه بگذرم ، اما مصادف شدن چندتا اتفاق مهم نمیزاره.

بی خیال، داستان گفتم که بگم یک موقعهایی روتینهای زندگی خیلی قشنگن، بچسبیم بهشون.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.