مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

حال گند روزهای ممیزی

سلام

موبایلم زنگ‌خورد، شماره ناشناس، الو که گفتم ، صدای بغض آلود پسرکم جواب داد که مامان دلم برای بابا تنگ شده،کی دنبالم میاد؟

یک چیزی ، یک جایی از قلبم کنده شد، از کار گند و مزخرفم که برای خانواده ام فقط پول داشته به جای تمام چیزهایی که گرفته، به جای مادری که دائم توی کارخانه هست، درگیره. قلبم درد گرفت از صدای بغض دار پسرم و از دلتنگی برای بابایی که بیشتر زمان روزش را با اون میگذرونه، برای اینکه دلتنگ من نمیشه، چون اصلا منرا نمی‌بینه.

نظرات 2 + ارسال نظر
عابر چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 09:30

سلام. حالا چی شده بود که پسرمون دلتنگ بود؟ من فکر نمی کنم منظورش این بوده که دلش فقط برای پدرش تنگ شده ، حدس میزنم به هر دلیلی دوست داشته بیاد خونه و احتمالا چون پدرش میره مهد دنبالش این جمله رو گفته. مثلا ممکنه دلش پیش یه اسباب بازی توی خونه بوده ، مریم جون من چون بچه خواهرم و برادرم رو دیدم که پشت سر مامانهاشون گریه میکردن ، تصمیم گرفتم سر کار نرم، ارشد رو گرفتم ،بلافاصله بچه دار شدم ، پسرم بزرگ شد، مدرسه رفت، این بطالت و پوچیه سراغم اومده حسرت اینکه کاش دکترا میخوندم و حداقل حق التدریسی دانشگاه درس میدادم و.... میخوام بگم مادری انگار زانو به زانوی عذاب وجدان نشسته یه بار به شکل اینکه مادر کافی هستی ؟ یه بار به اینکه باعث افتخارش هستی ؟ و صد نوع دیگه ، رویکرد بچه ها هم متفاوته چند وقت پیش با یه خانمی که ۲۰ سال از من بزرگتر بود هم کلام شدم ایشون بازنشسته دانشگاه بودن ،گفتن پسر بزرگشون خیلی اکی بوده با کار کردنش و گفته خیلی خوشحال بودم و هستم و اما پسر کوچیکشون که الان ۲۷ ساله است میگه من نمیبخشمت بنده خدا گفت نمیدونم کارم درست بوده خلاصه یا نه، زیاده گفتم ، میخواستم بگم من به عنوان یه خواننده تا اینجا متوجه شدم به کارت خیلی علاقه داری پس به عذاب وجدانت اهمیت نده ، حواست رو پرت کن ( فکر ما ،در کارِ ما آزار ماست) .موفق باشی و بدرخشی

سلام
شب که صحبت کردیم هم متوجه نشدیم، فقط گفت دلم براتون تنگ شده بود، دوست داشتم صداتون را بشنوم.
قبول کردن وجود یک فرزند توی زندگی، قبول کردن زندگی لحظه ای با عذاب وجدان و دلنگرانی هست.تلاش میکنم یک تعادلی بین خواستنی های خودم و زندگی پسرم برقرار کنم

فنجون سه‌شنبه 17 بهمن 1402 ساعت 14:23 http://Embrasser.blogsky.com

منم کارمندم و تا برسم به پسرم ساعت 4.5 میشه ... حس شمارو درک میکنم ... واقعیتش من از نظر روانی نیاز دارم که سرکار برم والا حس بیهودگی خیلی بد خلقم میکنه ... اما همیشه این حسرت که چرا تایم بیشتری کنار بچه ام نبودم رو یدک میکشم ... راستش اینکه با وجود این خستگی و درآمد از سمت همسر ازتون تقدیر نمیشه بنظرم بار روانی ماجرا رو بیشتر میکنه ... آدمها نمیتونن به جای بقیه تصمیم بگیرن چون شرایط کاری و روانی آدمها متفاوته با این حال پیشنهاد میدم به یک کار با ساعات کاری کمتر و حقوق کمتر هم فکر کنید. ...

خیلی از ها خانمهایی که کار میکنیم،علی رغم حس و‌حالمون. به بچه هامون، نیازی غیر مالی هم به کار داریم، مثل هر انسان دیگه ای که باید برای زندگی تلاش کنه، باید هویت اجتماعی داشته باشه
تلاش برای تغییر کار دارم اما ساده نیست، چون ماهیت کار من طولانی هست مگر اینکه بتونم کلا کار متفاوتی پیدا کنم که خود این هم چالشهایی داره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.