مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دختر لوس و حسود

سلام

مهدکودک پسرکم یک برنامه خاص دارند، یک شب در مهدکودک، با هدف بهبود استقلال بچه ها.نمیدونم پسرکم چقدر طاقت بیاره و تا چه ساعتی بمونه اما امیدوارم بهش خوش بگذره.

تو ذهن ساده لوح خودم، فکر کردم چقدر خوب میشه امشب ، پسرک حداقل چند ساعتی نیست، شاید فرصت گپ و گفتگویی بشه با همسفر، شاید بشه چند آجر از روی این دیوار بلند کشیده شده برداشت، فکر میکردم پسرک را که بگذاریم مهد، بریم سراغ کافه باحال سرکوچه اش.

نیما که آماده شد، دیدم همسفر تلویزیون روشن کرد، پرسیدم مگه نمایی ؟

جواب شنیدم امشب فوتباله ها، توی گوشم زنگ خورد، امشب فوتباله ها، امشب فوتباله ها...

توی پیتزا فروشی منتظر آماده شدن پیتزای پسر هستیم، قرار هست شام همراه خودش داشته باشه، تمام پرسنل مغازه میخکوب تلویزیون بزرگ رستوران هستند ، به اون توپ و تمام آدمهای وسط مستطیل سبز حس خوبی ندارم، راستش به خیلی چیزها حس خوبی ندارم، به دانشجویی که هر زمانی از شبانه روز می‌تونه تماس بگیره و مشکلاتش را برطرف کنه، به مادری که تمام لحظات ۲۴ساعت می‌تونه دلتنگ باشه و تماس بگیره، به باغچه بزرگ حیاط که همسر عاشقانه دوستش داره و اگر لحظه ای وقت خالی داشته باشه، حتما با اون مشغول میشه ، حسودی میکنم، من نمی‌دونم اولویت چندم حساب میشم، اما می‌دونم همیشه اولویت مهمتری وجود داره.

دو هفته خیلی سخت کاری وجود پیش رو دارم، ماه‌های سختی که گذروندم، از دست دادن اعتمادم به نزدیکتر دوستی که داشتم، اندازه یک کودک لوس و ننر ناتوانم کرده، دلم یک کلام آرام و یک دست آرامبخش میخواد که بگه این روزها را خوب میگذرونی نگران نباش.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.