مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

آله مریم

سلام

خانه پدری یک طبقه ای دارد که همیشه مستاجر دارد، در این سی سال که در این منزل هستند، چهار خانواده در این طبقه ساکن شدند و همه به نحوی صاحب منزل شدند و از اینجا رفتند.حدود سال ۸۰ خانواده ای سه نفره ساکن این طبق شدند ،یک پسر یک سال و نیم داشتند بسیار دوست داشتنی و‌مودب. آله مریم صدا میکرد منرا و لطف زیادی به همه ما داشتند، من درگیر کنکور بودم و خیلی عحیب این درس خواندن من مورد علاقه خانم خانه بود،مسپرسید میخواهی چکار کنی؟ اذیت نمیشی ؟ پدرت میکذاره بری دانشگاه و ...

کم کم با مادر صمیمی شدند ، آنقدر که خانم خونه کم‌کم سفره دل  باز کرد و ...

خانم م خیلی چهره زیبایی داشت ، خیلی بیشتر از یک زیبایی معمولی. در خانه سه خواهر بودند و هر سه بنا بر دیدگاه پدرشون فقط تا پنجم ابتدایی درس خونده بودند و بعد از آن درگیر فرش بافی، خیاطی و ... شده بودند، یک‌جور عجیبی با حسرت در مورد ترس خواندن حرف میزد، از ازدواج اجباری با مردی سنتی که  مورد علاقه نیود شدیدا شاکی بود، مرد خانه که اتفاقا خیلی هم آقای مهربان و محترمی بود، ایرادهای خاصی داشت ، مثلا لباس پوشیدنش مطابق میل خانم م نبود ، مطلقا اجازه خروج از منزل به صورت تنها به خانم م نمی‌داد و  مادر من کم کم تونست مجوز خروج خانم م از خانه بشه. پسر کوچولوی شیرین زبان دیگری هم به جمع خانواده اونها اضافه شد و  کاسبی آقا دگرگون شد و البته بنا به سلیقه خودشون علاقه ای به خرید خانه نداشتند و خانه ای بسیار لوکس در منطقه ای متفاوت مستاجر شدند بعد از حدود ۱۲سال زندگی  در منزل پدری من.

من که بعد از دانشگاه هم ازدواج کرده بودم و گاهی از طریق مادر و خواهر از آنها خبری داشتم، که پسرها بزرگ شدند، که خانم م تونسته مجوز کار در یک آرایشگاه بگیره، که چندین عمل زیبایی انجام داده(این یکیو واقعا نمی‌فهمم چرا، چهره خانم م بسیار زیبا بود), که تونسته با دوستانش به سفر بره، که تونسته همسرش را برای خرید یک سگ قانع کنه ، که اسم خودش را عوض کرد، که با همسرش نمیسازه، که عاشق دیگری شد، که خیلی اتفاقها افتاد اما به خاطر بچه ها جدا نشدند و ...

دو سالی بود کاملا از انها بی خبر بودم، دو شب قبل تلفنم زنگ خورد ، خواهرم بود. حالش خوب نبود، وقتی صحبت کرد ، حتی توان ایستادن روی پایم را نداشتم، پسرک کوچولوی نازنین سال ۸۰، پسر دوست داشتنی که منرا آله مریم صدا میکرد و بدون اجازه مادر خانواده حتی یک شکلات از دستت نمی‌گرفت ، دیگه نیست. فکر کردم تصادف کرده بود، نه، یک کمربند و دستان خودش و یک صندلی. برادر کوچکتر بدن بی جانش را پیدا کرده و من نمیتونم حال جهنمی خودم را بگم از آنچه که پسر کوچولوی سالهای قبل را به اینجا رسانده، خانم م هنوز اشک نریخته، مات و مبهوت اطراف هست، چند نفری مراقب برادر کوچولو که الان جوان رعنایی هم شده هستند که به راه برادر نرود و زیر بار این حجم تلخی و دیدن جنازه برادر، خودش را از بین نبرد و پدر خانواده خیره به نامعلوم.

نمی‌دونم تصمیم‌های غلط و درست ما چند نسل را درگیر میکنه، نمی‌دونم چند نفر تاوان حماقتها و جاه طلبی‌های ما را میدن، نمی‌دونم من چه غلطی میکنم با زندگیم، نمی‌دونم پنجشنبه توان حضور و دیدن آنها را دارم یا نه، نمی‌دونم پسرک کوچولوی دوست داشتنی چرا کم اورد؟

حالم بد هست ، نگرانم ، نگران پسرکم، نگران بچه هایمان، نگران خودمان، نگران تمام دنیا.

نظرات 5 + ارسال نظر
سوگند سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 18:12 http://Zahcheragh@gmail.com

خانم م و عشق ممنوعه اش ، پسر جوان و غیرت به مادر ، قصاوت می کنم بله .... ببین مریم جان یه وقتا میبینم بعضی از خانوما واقعا لیاقت اعتماد و آزادی فردی رو ندارن ... موجز و کوتاه گفتی ولی کاملا میشه پازل چینی کرد .
شاید اگه خانم م از ابتدا با آزادی های بدیهی اش بزرگ می شد این همه ماجرا نداشت. مادر باید مادر باشه ، پدر باید پدر باشه و الگو ... نباشن بچه میشکنه با کوچکترین ناملایمتی... حیف از جوانی پسرک

پسرک از شیرین ترین بچه های بود که میشناختم، خیلی خوب خاطرم هست که پدرش آنقدر نگران پسر بود که وقتی بیرون میرفت، آرام آرام دنبالش می‌رفت که خیالش راحت باشد. نمی‌دونم چی به سر پسرکوچولوی اون سالها اومد، چی پدر را بی خبر گذاشت ، مادر چطوری زلزله آورد توی خونه، فقط تنها تصویر جلوی چشمانم حلقه آویز بودن پسر کوچولو و مشاهده همه اینها توسط برادر کوچکتر هست و این دنیایی که هر لحظه می‌تواند تو را به قهقرا ببرد

فنجون سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 09:38 http://Embrasser.blogsky.com

فقط میتونم بگم خدا به خانواده اش صبر بده ...
تصورش هم دلمو آتیش میزنه

من گیج و منگ هستم، خانواده اش خیلی به هم ریخته و داغون

سارا سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 09:12

خدا رحمتشون کنه و به همه بازماندگانش صبر و ارامش بده

خدا حال همه ما را خوب بگرداند

نسیم سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 09:09


چقدر غمگین
چه جهان عجیبیه

زندگی خیلی عجیبه

ربولی حسن کور سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 08:15 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
همونی که دو سه روز پیش هم درباره اش گفته بودین؟

سلام
بله متاسفانه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.