مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

جلال

سلام

چند روزی هست که نتوانسته بودم درست با مادر صحبت کنم، یک هفته درگیر مهمانداری بودم و بعد هم سفر ، بعد از سفر هم که مجددا درگیر کارخانه و حواشی تمام نشدنی ان، وقتی که به خانه می‌رسیدم اونقدر به هم ریخته بودم که دلم نمی‌خواست هیچ تماسی داشته باشم. این دوروز خانه نشینی تماس طولانی داشتم، حس میکردم یک چیزی درست نیست ، خوب اینقدر توی دنیای مزخرف خودم بودم که نفهمیدم چی شده، بلاخره وقتی حضور غیر عادی خواهرم در خانه مادر را دیدم، وقتی جواب دادن کوتاه مادر را دیدم، خبر دادند. مادر زمین خورده ، دستش شکسته، کمرش اسیب دیده و من مات و مبهوت بی خبری از عالم ، اینقدر تو خزعبلات کار و خودم غرق شدم که حتی نفهمیدم برای مادرم چه اتفاقی افتاده. پسرک را به همراه پدرش از خانه فرستادم بیرون ، این دوروز که من امکان بیرون رفتن نداشتم کلافه شد. امیدوارم‌کمی حالش بهتر شود با این همراهی پدرش.

خودم هستم و خودم. طبق روال تنهای، خودم را مرور میکنم، قطعا که نباید اینطوری باشد ولی عجیب توی نمره گیری زندگیم حس مردودی دارم، وابستگی شدید پسرکم به پدرش، رفتار همسفرم، رفتار همکاران م در محیط کار، رفتار نزدیکترین و عزیزترین دوستم، بی خاصیتی خودم برای پدر و مادرم، یک‌ جورایی همه و همه کشانده ام به ته چاه. نمی‌فهمم این حجم از حس بی خاصیتی خودم، این حجم از به درد نخوری خودم تا کجا ادامه پیدا می‌کنه. دلم یک دست میخواد که دراز بشه توی چاه، یک طناب بندازه و بگه بیرون، کمکم کنه بیام بیرون.

نمی‌دونم داستان جلال را شنیده‌اید ؟ بنده خدایی در چاه سقوط مبکند، همه از زنده بیرون آمدنش ناامید هستند ، جلال نامی کنار چاه قرار میگیرد و از او میخواهد برایش حرف بزند و در شروع هر جمله نام جلال را هم بگوید ، ساعتها حرف میزنند تا بلاخره موفق می‌شوند بنده خدایی در چاه افتاده را نجات دهند. یک جلال می‌خوام که فقط بگه تو اینقدر ها هم که فکر میکنید به در نخور نیستی، اینطوری نیست که در همه نقشهای زندگیت باخته باشی ، یک جلال می‌خوام برای خروج از این چاه.

نظرات 2 + ارسال نظر
رضوان سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 23:15 http://nachagh.blogsky.com

مریم حان سلام.چه قصه قشنگیه «جلال»،ومارش چه جالبه.منم حاضرم نقش جلال را بازی کنم.تو بزن تا من برقصم (اوا نه،تو بگو ،گوشم با توست»

ممنون از لطف و مهربانی شما و ممنون از حضور شما

شیشه دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 17:49 http://www.sangoshishee.blogsky.com

من جلال بگو عزیز
آدم ها بازنده زندگی نیستند ، بازنده هیچ‌جیزی نیستند فقط بعضی وقت ها از خود دلبخواهشون فاصله میگیرن و گم میشن ، اینکه در این روزهایی که پدرها نسئولیت قبول نمیکنند حالا همسرتون با فرزندتون وقت با هم بودن دارند خیلی خوبه ، اینکه خواهری دارید که بد تمام دوری و دل نشغولی خیالتوک راحته که به کمک مادر رفته خیلی خوشبختی بزرگیه ، اینکه شغل دارید و درامد مستق و هر جیز دیگه ... بهتره زاویه دیدت رو عوض کنی
هر چند که میدونم به همه اینا فکر کردی ، مشکل اینه که این روزها همه از رست خودشون راضی نیستند

نمیتونم بگم چندبار کامنت شما را خوندم و هربار چقدر آرامتر شدن. ممنون، خیلی ممنون از کلمه کلمه کامنت مهربونتون.
شاید هیچ کسی غیر از خودم ندونه چقدر چیزهای خوب دارم، من دونه دونه آیتمها و‌نعمتهایی که دارم را می‌دونم اما گاهی عجیب دلم کمی مهربانی میخواد، از آدمهای اطرافم، گاهی عجیب می‌شکنم از نامهربانی آدمهای اطرافم و هنوز آنقدر ساده لوح هستم که با چرخشی لطیف از سمت آنها که شکستنم، با تمام وجود برگردم ، ایکاش اینطور نبودم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.