مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

ماشین اسباب بازی

سلام

تمام آخر هفته تلاش کردم که فول تایم برای پسرک و با پسرک باشم، دیروز صبح چندبار گفت مامان چقدر خوش گذشت، قند در دلم آب شد از گفتنش و از حس خوب مامان خوب بودن.

ساعتهای آخر روز که پرونده یک هفته را می بستیم و آماده شروع یک هفته جدید، در حال صحبت تصویری با عموی پسر بودیم، با وجود سردرد و بی حالی ناشی از درد، زمان خوبی بود، نفهمیدم چی شد که پسرکم دسته مویم را از پشت سر کشید و از شدت درد و کلافگی ، در احمقانه ترین حالت ممکن، ماشین اسباب بازی نزدیک دستم را به طرفش پرتاب کردم و ماشین در  مزخرفتربن اتفاق ممکن خورد به پیشانی پسرکم.الهی بمیرم برای صورت جریانش و دردش، الهی بمیرم که انتظار نداشت من احمق اینکار را انجام بدم. گند زدم به تمام تلاشم، با تمام حس خوبش، به تمام حس خوبم. از دیشب پسرم بغلم نبومده، تمام وقت توی بغل پدرش بوده و من مات و مبهوت از حماقت و‌ کثافت وجودم. آخه به این جوجه چه ربطی داره تمام مزخرفات و‌خستگی روحی و روانی من، آخه به این طفل معصوم چه ربطی داره سردردهای تمام نشدنی من.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتا شنبه 29 مهر 1402 ساعت 19:24

میتونم حدس بزنم چقدر ناراحت کننده ست این اتفاق
خواهر زاده ی منم گاها موهام از پشت می‌کشه و میگه برو اسب با وفا و توقع داره من هیچ اعتراضی نکنم در حالیکه واقعا سردرد میشم و سرش داد میکشم

گاهی درد را میتونم کنترل کنم، اما وقتی از نظر روحی شرایط سختی گذرونده باشم ، واقعا تحملم کم میشه، به ویژه وقتی سردرد دارم. اما واقعا حس و حال بعد دعوت کرده خیلی بده

نسیم شنبه 29 مهر 1402 ساعت 12:03

اتفاق دیگه میفته
سخت نگیر
تو هم یک آن کنترلت و از دست دادی

بعضی اتفاقها نباید بیافتند حتی بکبار

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.