مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

ساعت به یازده داره میرسه و همسفر هنوز به خونه برنگشته، پسرکم به خواب فرورفته و من گوشه کنار خونه را نگاه میکنم و از همین الان دلتنگش میشم. 

چند لحظه ای هست نخ و سوزن را کنار گذاشتم، درگیری منزل جدید خیلی چیزها را تو خونه ما تغییر داده، یکیش همین دوخت و دوز های مورد نیاز پسرکمون. همسفر حوصله، دقت و ظرافت خوبی داره در دوختهایی که اجباری پیش میاد به ویژه در لباسهای پسرک ، متاسفانه الان نیست و مورد اورژانسی پیش اومده. برخلاف او کن خیلی کم حوصله هستم و حتی چندتا کوک ساده هم برام خیلی خیلی سخته، یادمه توی درس حرفه و فن مجبور به دوختن شدم سرکلاس ، با خوشحالی کار را به عنوان اولین نفر تمام کردم ،به محض بالا بردن پارچه دوخت، مانتوی مدرسه هم همراهش بلند شد، به هم دوخته بودمشون.

سرشب پسرک را برای پیاده روی در هوای فوق العاده بعد از بارش تند بردم، در میان یک‌کوچه که قبلترها با هم رقصیده بودیم ایستاد و گفت مامان آهنگ بگذار بلقصیم، مغزم طبق معمول از روز پرتنش کاری خسته بود، قبول کردم همراهش باشم، آهنگ شروع شد و ما میان کوچه رقصیدیم(شاید خیلی هم رقص نبود و بیشتر شلنگ تخته انداختن بود). آقای مهربونی ازپنجره یکی از منازل سر بیرون آورد و  دست زد، پسرکم خجالت زده سردر دامانم  فروبرد و آقای مهربون کلی آرزوی خوب برامون کرد،  حالم خوب شد، خیلی خوب شد.

*تقریبا توی تمام چاله چوله های پرآب کوچه پرید خدای نکرده چاله نپریده باقی نگذاشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
سوگند چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 18:46 http://Zahcheragh@gmail.com

مبارک خونه جدید و حیاط دارتون ، الهی مملو بشه از جوانه های خوشبختی و سعادت ... ماه خردادتون پررونق

ممنون از لطف شما ، چه آرزوهای قشنگی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.