سلام به روی ماهتون
حال و احوالتون؟
من و اهل و عیال هم خوبیم شکر خدا، میگذرونیم.
طبق روال روزهای سخت کاری داشتم و دارم، شاید طبق روال خیلی درست نباشه، چون روزهای خیلی سختی داشتم اما خدا را شکر گذشت و میگذرد . یکی از مشکلات من تربیت نشدن و آماده نبودن برای محیطهای پرحاشیه و پرسیاست کار هست، درسته که سالهاست توی محیط هستم اما بعضی رفتارها چون از اول تو وجودت قرار نگرفته ، خیلی سخت تو ذهنت میره،یکمثال ساده بزنم، من حرف آدمها را باور میکنم، خیلی موقعها روی اون حساب میکنم، هیچ مدلی باورم نمیشه چیزی روی زبان بیاد اما تو عمل، رفتار و تو ذهن گوینده تکذیب بشه، خیلی جاها علت دروغ را نمیفهمم، هرچی فکر میکنم دلیل دروغ را پیدا نمیکنم، نمیگم این خوبه یا بد، اینجوری بزرگ شدم و مشخصا همین موضوع باعث فشار خیلی زیادی توی کار شده، توی یک ماه گذشته له شدم، یک جوری که خودم باور نمیکردم سرپا بشم، سنگین تریم ضربه را از کسی خوردم که توی کار نزدیکترین بود، مشکلات کاری ایجاد شده یک طرف، شکستن اعتمادم، جوری دردم آورده که سلول سلول تنم حسش کرده. برای کم کردن فشار ذهنم و حال بدم تلاش میکنم به عنوان یک تجربه پر هزینه نگاهش کنم، تلاش میکنم اما تا این تلاش نتیجه بده و تا من خوب درسش را یاد بگیرم هزینه ها باید بدم.یک سوال تو ذهنم بی جواب مونده این روزها، از نارفیقی که بازی را شروع کرد، مگه به چی میخواستی برسی، به چه قیمتی؟این صندلی من چقدر ارزش داشت که تو چشم روی همه چیز ببندی؟اصلا اگر موندنی بود و وفا داشت که به من نمیرسید.بگذریم.
چند روزی سفر بودم، برای دور شدن از چند رنگی دنیای اطرافم دلم آرامش میخواست و شکر خدا مهیا شد، من بودم و یک رنگی آبی دریا و ضربه های امواجش و پسرکی که همراه همسفر شادمانه در آب جست و خیز میکرد، نمیدونم تا حالا تجربه ساعتها نشستن در دریا و خیره شدن به انتهای اون را داشتید؟عالی بود حسی که داشتم، هم برای خودم وهم برای خنده های فوق العاده پسرک از ته وجودش.
فعلا
و منم پارسال این ماجراها رو با تمام گوشت و پوست و استخوانم درک کردمً و نهایت بازنشسته شدم تا راحت بشم و شدم … الان درگیر یک کار دیگه شدم و تازه دارم معنای کار رو درک میکنم
خدا قوت، انشالا لذت کار جدید را ببرید