مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام همه دوستان

پسرک اصرار زیادی به حرف زدن  و  تکرار هرچه می شنود  دارد و قائدتا از گوش من هرچه میگوید بسیار زیباست و دلی میبرد از من اما ، اما دو کلمه پیوسته است که دوروز است میگوید و من هربار با شنیدنش ذوب شدم و مُردم و دوباره زنده شدم. ماما مَیَم. فکرش را بکنید سالهای سال، درون خودت ، به تنهایی یک کلمه را تکرار کردی، آرزو کردی، حسرت خوردی و حالا یک شب، یک دفعه پسرک کنار گوشت در آغوشت بگوید.همان لحظه حس میکنی زندگی هرطوربوده، هرطور باشد، این لحظه نابش همه چیز را جبران میکند.

*حال و روز کارم در کنار حال و احوال جامعه ، انرژی ام را تحلیل برده. همه فانتزیهای انرژی مثبت و جذب خوبیها و ... را امتحان کردم اما گاهی میزان سختی واقعیت با فانتزیهای امیدوار کننده خیلی فاصله دارد . قطعا روزگار این طور نخواهد ماند و تغییر خواهد کرد اما ایکاش کمی زودتر.

*یک اخلاقهای گند و داغونی دارم که خودم میدانم چقدر چرت هستند ، تمام‌تلاشم را کردم شاید تغییری کند، کمتر شود، کمرنگ شود اما دریغ از ذره ای تغییر. بارها و بارها آسیب دیده ام و آسیب زده ام البته اما....فکر میکنم تا لحظه مرگم از خودم شاکی باشم که نتونستم کاری برای بخش مزخرف بکنم.