مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

صبحها که بیدار میشم ،وسایل روز پسرک را توی کیفش میزارم،پوشکش را توی خواب با سختی عوض میکنم،لباس میپوشم،مو شانه میکنم،سعی میکنم اسباب بازیهای پخش شده را کمی جمع کنم،به لطف ماسک زمانی برای آرایش هم نمیزارم .

همه کارها که تمام میشود من میمانم ده دقیقه ای که هر روز میماند تا زمان خروجم از منزل و خودش میشه کلی حس خوب که میتوانم لم بدهم توی صندلی رو به کوچه و به درگاه آسمان التماس کنم کمی خورشیدش زودتر بیاید بیرون و از حجم  تاریکی کم کند‌. آخرین دقیقه از همون ده دقیقه که میگذرد،کفش که میپوشم خورشید هم با قر و ناز بالا میاد.

حالا من هستم و چالش دوم. سه عدد سگ مشنگی که نمیدانم چرا خواب ندارند، هر ساعتی از شبانه روز بیدارند و در حال سروصدای ترسناک. هرچقدر پسرک با آنها دوست شده و از دیدنشان ذوق میکند،مادرک که من باشم میلرزد و رعشه میگیرد.

روزتون خوش باشه الهی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.