مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون

بعد از ظهرها که توی سرویس هستم سعی میکنم بخوابم تا انرژی ذخیره کنم برای خونه و بدو بدوهای پسرک. امروز عزیزی زنگ زد و تا همین چند دقیقه پیش مشغول گپ و گفت بودم و خواب کلا پر زد،دلتنگ اینجا هم بودم، نتیجه شد اینجا نوشتن. انشالا که پسرک رحمی کند و امروز خیلی بدو بدو نخواهد.

منزل جدید طبقه اول است و پتجره های بزرگی رو به کوچه دارد، اصلا تمام خانه یک طرف، پنجره های محشرش یک طرف مرا عاشق کرد( تا کی دوام بیارم و از نصب پرده ضخیم خودداری کنم خدا داند، قبول دارید تمام صفای پنجره به پرده نداشتنش است؟)

به این پنجره دوست داشتنی اضافه کنید کله کوچولویی که به زحمت خودش را از لبه پنجره بالا کشانده و منتظر ایستاده، میمیرم برای دوست داشتنش و داشتنش. آنقدر که من در کوچه از دیدنش جیغ و ویغ شادمانه زدم و بالا پایین مادرانه پریده ام ، داستانهایی درست شده در کوچه و خدا را شکر ختم به خیر شده است.قبل از آمدنش میدانم خواب چطور بود، استراحت چطور بود، تفریح و غذا خوردن راحت چطور بود، اما جدی جدی یادم نمیاد مفهوم دوست داشتن و عشق چه تعریفی داشت.

مادر پرچانه ای شدم، همکاران عزیزی دارم که لطف میکنند صبح به صبح گوش رایگان در اختیار تعریفهای تمام نشدنی من از پسرک میگذارند و کمی انرژی حرف زدن مرا تخلیه میکنند، خدا به خودشان و گوششان برکت دهد.


در حسرت سفر پرپر میزنم، به لطف مقررات سختگیرانه شرکت سفر که هیچ، منزل پدری هم نمیتوانم بروم، حتی کمی از پیچ چالوس را هم نمیتوانم ببینم، انشالا که میگذرد، خیلی زود.

فعلا تا بعد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.