مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام گرم تو هوای داغ

حال و احوالتون؟

امروز یک روز خاصه برام، امروز مثل مادرهایی که یاد روز زایمانشون می افتن و احساساتی میشن و تمام جزییات اون روز تو خاطرشون هست شدم و البته که باورکردنی نیست که یکسال گذشته از حضور نیما در خانه ما.

تمام جزییات اون روز تو ذهنم ثبت شده، مرخصی بودم، صبح زود بیدار شده بودم و آروم نبودم. قرار بود جوجه را ببریم دکتر و بعد دوباره تحویلش بدیم، هیچ خریدی قطعی نکرده بودیم، سن جوجم مشخص نبود و ..

توی بغلم بود، توی صندلی عقب ماشین. توی مطب تو بغل خودم معاینه شد، بعد از تمام شدن معاینه و شنیدن خبر خوش سلامتیش، احساس کردم نمیتونم تحویلش بدم، تمام وقت چشم تو چشم بودیم، وروجک گریه نمیکرد و خیلی متفکرانه نگاهش را به نگاهم دوخته بود. به همسفر گفتم برش نگردونیم.نه شیشه شیر خریده بودیم، نه شیر خشک، نه حتی یک دونه لباس یا یک دونه پوشک.

با ناشیانه ترین شکل مادرانه پدرانه وارد فردشگاه شدیم، بچه به بغل، دونه دونه نیاز ضروریش را خریدیم، جوابی برای سوالهای عحیب غریب فروشنده هم نداشتیم، تا حالا چه مدل شیشه شیر داشته، سایز لباسش چنده، مگه این وسیله را روی سیسمونیش نخریدی و ...

توی ماشین در حال حرکت مجبور شدم شیر آماده کنم. نمیدونستم قوطی شیر خشک یک ورق پِرِس شده داره، نیما تو بغلم بود، گریه اش گرفته بود، کمی پودر شیر ریخت رو صندلی، آب جوش رو دست خودم، داستانی بود تا به خانه برسیم. اولین قدمش بود به خانه، قرار بود داستان جور دیگه اتفاق بیافته ولی همه چیز عوض شد، حتی یکدونه عکس یا فیلم از روز اول نداریم، همه اش شوک بود و منگی. وارد خونه شدیم، از ته قلبمون خوش آمد گفتیم به عشق، با چشمهای محشرش اطراف را نگاه میکرد. حس کردم همانقدر که ما از بودنش خوشحالیم، او هم از با ما بودن خوشحاله و آرامش داره. انگار که او هم قبول داره اینجا خونه اش هست.

برای اولینبار پوشک عوض کردیم، در آرامش شیشه شیرش را مجددا آماده کردیم، تختش هنوزنرسیده بود، لحظه ای روی زمین قرار گرفت. چشمهام خیره بود به وجود ظریفش، شروع کرد دور خودش به آرومی چرخیدن و چند لحظه بعد خوابید. بغضم ترکید. بچم خودش خودشو خوابوند و من مردم از حس مظلومیتش، مردم برای تمام لحظه هایی که بغل خواسته و بغلی نبوده و اون خودش را بغل کرده و خوابیده. از ذهنم گذشت که آخرین باره اینطوری خوابیدی.

ساعتی از حضورش نگذشته بود که مادرکم، پدرم و خواهرم رسیدند. همسفر خبرشان کرده بود و بلافاصله راهی شده بودند. نگران برخورد پدر بودم. وارد خانه که شد، نیما در بغلم سرچرخاند به سمتش. دست دراز کرد به طرفش و پدر ، بابایی شد.

عجیبترین، خاصترین ، زیباترین  و البته سختترین سال زندگی را گذراندیم. رابطه ام با همسفزم در پرتنشترین حالت ممکن قرارگرفت. چالشهای کاریم فوق العاده بود، اوضاع مملکت هم که بماند، داغ روی داغ اما...حال دل من خوب بود.

باورم‌نمیشود این جوجه وروجک که زندگی را به هم ریخته همان جوجه ظریف و ضعیف یکسال قبل است. باورم نمیشود که هرکجا از خانه پا بگذارم اسباب بازی ریزی به پایم میرود ، باورم نمیشود این عزیزی که اینطور در خانه حکمرانی میکند و من ک همسفر را روی یک انگشت میچرخاند، همان پسرک ۸ مرداد ۹۸ است.

دقیقا یکسال است که خواب پیوسته نداشتیم، با آرامش غذایی نخورده ایم، حتی یک لیوان چای حسابی ننوشیده ایم، همسفر یکسال است که شبها در خانه نتونسته لپ تاپ باز کنه، خیلی چیزها حذف شده و تغییر کرده، اما همه اش خوب است.

*الهی که حال دل و جسم دونه دونه عزیزانتون خوب باشه.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
نسرین دوشنبه 27 مرداد 1399 ساعت 12:35

وای که چقدر زیبا حس و حالت را نوشتی
ایشالا سالهای سال با عشق کنار هم باشید

زیبایی از نگاه خوب شماست.‌ممنون از آرزوی خوبتون

پریسا چهارشنبه 15 مرداد 1399 ساعت 08:29

سلام مادرانه هاتون پایدار انشا الله همیشه خوشبخت و سالم و کنار هم باشین
نگین اون روز تولدش نیست قطعا تولد واقعیش همون روزیه که کنار شما قرار گرفته بچه بدون مهر پدر و مادر زندگی نمیکنه در حقیقت با اومدن به خونه شما زندگی نیما جان آغاز شده

سلام
ممنون از تبریک قشنگتون.
امیدوارم همونقدر که ما نیما را پسر خودمون میدونیم و ا داشتنش خوشحالیم، نیما هم ما را پدر و مادر خودش حساب کنه.
و الهی که هیچ کوچولویی تو دنیا در حسرت آغوش خانواده نباشه

سپیده دوشنبه 13 مرداد 1399 ساعت 17:04

سلام عزیزم اولین سالگرد سه تایی شدنتون مبارک انشالله که همیشه سایه تون بالای سر نیمای عزیز و نازنین باشه و عشق ، شادی و سلامتی مهمون خونه تون باشه

ممنون عزیزم از تبریک قشنگت و آرزوهای خوبت

زهرا یکشنبه 12 مرداد 1399 ساعت 15:11

روز مادر شدن و خانواده سه تایی شدنتون مبارک.
سایه تون بالاسر نیما جان مستدام

ممنون از لطفت و تبریکت زهرای عزیز

مهناز چهارشنبه 8 مرداد 1399 ساعت 23:37

سلام عزیزم
مبارک باشه روز خانواده اتون
چه عجیب که بدون مددکار بچه رو باهاتون فرستادن مطب؟و چه عجیبتر که بچه رو برنگردوندین شیرخوارگاه؟؟
میشه بپرسم کدوم شعبه بهزیستی تشکیل پرونده داده بودین؟

سلام. ممنون از شما و تبریک قشنگتون.
مددکار مهربونمون همراهمون بود توی مطب و طبق توضیحاتی که به ما دادند ، تحویل کوچولوها روز مطب روتین هست. برنامه ما قرار بود کمی دیرتر باشه بنا به دلایلی اما نتونستیم دل بکنیم.
استان البرز

elham چهارشنبه 8 مرداد 1399 ساعت 21:28 http://nagoftehanadideha.persianblog.ir/

روز مادر شدنت مبارک. همیشه حال دلتون خوش باشه.

ممنون از لطفتون. انشالا زندگی شما هم پر از روزهای خوب باشه.

هدی چهارشنبه 8 مرداد 1399 ساعت 07:35

سلام مرمر جون تولد گل پسر مبارک انشالله همیشه شادو تندرست باشید در کنارهم
چه پست دلنشینی مادری برازندت هست عزیزم تو مادر نمونه ایی بهت تبریک میگم از صمیم قلب

سلام عزیزم
ممنون از لطفت به من. البته امروز تولدش نیست و روزیه که به خونه اومده و البته که برای من خیلی روز خاصیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.