مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی.

یک کلید داشتم کج و کوله و قدیمی ، مال خونه پدری.نزدیک به سی سال توی دسته کلیدم بود، بارها و بارها با  استفاده از اون وارد خونه پدری شده بودم و سورپرایزشون کرده بودم. خیلی چیزها را گم کرده بودم اما این کلید را نه. آخر هفته بعد از مدتها حضور در قرنطینه خانه پدری رفتم، کلید را مثل همیشه تو قفل انداختم، در باز نشد. کلی وَر رفتم، نشد که نشد. زنگ زدم، وارد شدم.خبر خیلی ساده بیان شد. مدتی است قفل در را عوض کرده اند، خراب شده بوده و امکان تعمیر نداشته. مادرک گفت بیا کلید جدید بگیر، اون یکیو بنداز دور. شوکه شدم، پرسیدم چکار کنم، بازهم خیلی عادی گفت بندازش دور، به درد نمیخوره، کلید جدیده را بردار. خنده داره آدم دلش نخواد یک کلید سی ساله را دور بندازه، حتی اگر کلید زشت باشه، بد رنگ و بد شکل باشه. این کلید حس صاحب اون خونه بودن را به من میداد. فکرش هم آزار دهنده بود، درب سطل زباله را بازکنم، یک کلید که سالها درب خونه پدری را باز کرده بندازه توش.

*پسرک امشب جان به لبم کرده، از خواب هلاک است، اصرار به نخوابیدن دارد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.