مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

اینجا هوا عالیه، نه برف اومده، نه آلودس ،به دلایلی که نمیدونم، مهدکودک تعطیله و من شوکه که حالا چه کنم، کلی بالا پایین پریدم که چه کنیم؟ ‌نهایتا رسیدیم به مرخصی گرفتن من، خیلی کار داشتم اما تهش زدم به بی خیالی.

حالا من هستم و فرشته ای که توی کالسکه خوابیده و یک پارک پوشیده از برگهای زردو قرمز. آفتاب ملایم هم افتاده روی صورت جوجه و دل میبره از مامانش.

دلم میخواد دستام را بپیچونم دورش و از همه خبرهای بد و تلخ محافظتش کنم، دلم میخواد تا ابد رو همین نیمکت خیره به صورت معصومش باشم و بی خیال هرچه بیرون از این نیمکت هست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.