مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

دوشنبه قشنگ متفاوتتون به خیر باشه الهی

میگما، هیچ چیز مثل یک دوشنبه تعطیل وسط هفته نمیتونه ترمز یک هفته کاری  را که خیلی سخت و پر تنش شروع شده با بکشه.

نمیدونم از فضای نه چندان قشنگ این روزهای کارخونه های تولیدی خبر دارید یا نه؟ نوسانات عجیب و غریب بازار و تحریم و داغون بودن قوانین داخلی و کلی چیز دیگه، اوضاع همیشه به هم ریخته تولیدکننده های داخلی را به هم ریخته تر کرده. میدونم خیلی از کارخونه ها این روزها خوابیدند، خیلی ها تعدیل نیرو کردند، کارخونه محل کار من هم با توجه به اینکه یکی از قویترینها توی کشوره، با مشکلات سنگینی درگیره، صدها طرح و برنامه  دارند پیاده میکنند تا بتونند کشتی شکسته را از میان طوفانها عبور بدن. تو این اوضا فشارهای مدیرهای بالاسری و شکایتهای دائمی  پرسنل زیر دست و تنشهای مختلف، اوضاع سنگینی درست میکنه. همه اکثرا عصبی هستند، بحثهای تند و تیز و پر حاشیه زیاد شده و شما میتونید خیلی واضح انعکاس مملکت به هم ریخته را تو کارخونه ببینید. باور میکنید به خاطر بحث با یک پسر ننر( صفت پسر ننر برای این همکار صد در صد مناسبه، اگر بدونید ایشون روزی چند بار قهر میکنه و عین بچه کوچولوها روشو برمیگردونه و بعد از هر بحثی بدو بدو پیش مدیرش شکایت تورا میکند، قبول میکنید، صفت نامبرده، کاملا براش مناسبه) تبخال زدم؟ فضای کار و حجم کار، همینطوری از آدم انرژی میگیره، وای به حال وقتی که آدمها، ویژگیهای خاصه کودکانه را هم رو کنند. خلاصه که اوضاعی است نه چندان دیدنی، انشالا که میگذرد.

و اما امروز، از نزدیکیهای ظهر که بیدار شدم تا الان، آروم آروم تو خونه چرخیدم، ریز ریز کارهای خونه را انجام دادم، آشپزی کردم، دوش گرفتم ، لاکهای قدیمی را پاک کردم، لاک جدید و خوشگل زدم، کانال تلویزیون بالا پایین کردم، کلی از صفحه های کتابم را خوندم ، طولانی با پدرک و مادرکم حرف زدم، شیطنتهای خواهرزاده ها را از پشت گوشی دیده ام و  الان اینجام.

انگار که از دیروز پر کار روزها گذشته و تا فردای پرکار هم روزهای زیادی مانده، نمیشود که همه دوشنبه ها تعطیل شود؟

*خیلی سالها قبل، ۱۸ تیر، دخترکی پرهیاهو و جوگیر بودم، پدرک روزانه چند روزنامه میخرید و توی تب و تاب پیش از کنکور و آرزوهایی که همه ریخته شده در سبد کنکور بود، روزگار میگذراندم.ولوله با سلام شروع شد و با ریش تراش به پایان رسید. اینستا گرام و تلگرام و...نبود و هرچه بود همان تصاویر روزنامه ها بود و رادیوهایی که با پارازیت، خبرها را میگفتند، من فقط عکسهای تو ی روزنامه ها میدیدم و مشنگانه خودم را وسط اون هیاهو ها تصور میکردم، خیالبافیهایی داشتم، هیچ وقت یادم نمیره روزی که پدر تصویری از روزنامه نشاط را جلوی من گذاشت و گفت ، هرچی تو سرت هست بریز بیرون، دانشگاه نمیخواهی بروی که به این روز بیافتی،من بچه بزرگ نکردم بدم زیر دست و پای این بی... طفلکی دائم نگران من بود، برادرک پیرش کرد.

خیلی سالها گذشته، خودم را زیر و رو میکنم، هیچ اثری از مریم پر هیاهو و جوگیر اون سالها نمیبینم، پدر را هم آنطوری نمیبینم و البته سالهاست روزنامه نمیخرم متاسفانه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.