مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

امروز به دلیل مشکلی که تو یکی از مواد اولیه مدتیه که میبینیم، باید از یک شرکت بازدید میکردیم. آقای مدیر عامل اون کارخونه بسیااااااار مسن بودند. با یک عصای چوبی خیلی سخت راه میرفتند و البته قدرت صدای زیادی هم داشتند. زیر بار قضیه نمیرفت و چند بار تکرار کرد: دخترجون من از وقتی تو هنوز به دنیا نیامده بودی تولید میکردم. یک بار هم چنان عصایش را بند کرد و به سمتم گرفت که قلبم ترکید. ازشون درخواست کردم میشه که آقا پسرشون را جایگزین‌کنند و خودشون کنار بکشند تا من بدون ترس از سکته کردن ایشون(این قسمت را در دلم گفتم)بتونم راحت مشکلاتم را بگم،فکر میکنید نتیجه چی شد؟ یکبار دیگه عصای ایشون بالا رفت.

@چهار پله را در کارخانه سر خوردم و نمیدانم دقیقا چطوری روی انگشتانم به زمین فرود آمدم. تمام زمان بازدید، پا به پای آقای عصا به دست لنگیدم.

*خوب باش خاطره خوب من

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.