سلام
با تاخیری که تو برنامه ممیزی کارخونه پیش اومد و ازاد شدن تعطیلات اخر هفته ، کلی با همسفر برنامه ریختیم که اینجا بریم و انجا بریم و انجاهای دیگر هم برویم.
امروز صبح تو کارخونه دقایقی تو اتاق پر از دود گیر افتادم، درب خروج قفل شده بود و فقط برای چند لحظه فکر کردم ممکنه دیگه از اون در خارج نشم، تو همون چند لحظه فکر کردم فرصت میشه با همسفر حرف بزنم یا نه؟ خدا را شکر درب باز شد و همه فکر و خیالها پرید.
نزدیک ظهر مادرک زنگزد و خبر فوت یکی از اقوام را داد. احساس کردم عزرائیل جان نگاهش به این خانواده هست. مرحوم را مدت زیادی است ندیده ام، اما خبر فوتش حالم را بد کرد. وجود مرگ برای من عامل همه چرتی و مزخرفی زندگی میشه. از زندگی عصبانیممیکنه و راستش اعتقادات قوی و محکمی هم موجود نیست که به واسطه اون بشه یک عالم دلیل و برهان برای ادامه مسیر مزخرف زندگی پیدا کرد.
برنامه سفرم کنسل شد. حالم هم کمی گرفته شد. اما خاطره همون چند لحظه تو دود گیر افتادت باعث شد کمی بی خیالتر بشم.
حتما لحظه های سختی گذشته توی اتاق...
خدا بیامرزه انشاله
واقعا آدم توی لحظه های سخت به بی ارزشی دنیا پی میبره ولی افسوس که زود فراموش می کنیم
حیف شد برنامه سفر
ممنون عزیزم.
زندگی ما هر روزش یک مدل سفر داره، بعضی هاش دوست داشتنی و بعضی دوست نداشتنی