مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


سلام علیکم همگی

انشالا که تو این گرمای آدم تبخیرکن جان سالم به در برده باشید. من هلاک شدما هلاک.

جانم برایتان بگوید امروز بازدید بیمارستان بودم. یک آقاهه ای دور از جان پدر کپی او بود و چشمهایش مثل چشم پدر بود  و روی تخت خوابیده بود. حالش را پرسیدم، جیگرم کباب شد وقتی مثل بابا حرف زد. ناراحت بود برای بچه هایش، برای اینکه درگیرش شده اند، میگفت هرروز از خدا میخواهد  روز  آخرش باشد و اینقدر زحمت ندهد به بچه هایش. من‌مشنگ هم بالای سرش های های گریه کردم وقتی اینطوری گفت. فکر کنم دیگه تو بیمارستان راهم ندهند از بس ظرفیت حضور ندارم. خدا وکیلی مواظب جسم و جانتان باشید اساسی. نصف تختهای دیالیز را زیر ۴۰ سال اشغال کرده اند. نمک هم نخورید(من به شدت زندگی کم نمکی دارم و تبلیغش را هم میکنم شدیدا،باورم نمیشود کسی سرانجام فشار بالا را بداند و نمکدان سر سفره بیاورد).

آخر هفته شاهکاری زدم اساسی، قصد استخر رفتن داشتم. قضیه ای پیش آمد و عجیب رفتم تو حال و هوای غم و غصه.همچین چیلیک چیلیک اشک میریختم و تو دلم میخواست الان مشغول رساندن پسرهایم به استخر بودم که نفهمیدم چطوری گورومبی کوبیدم تو دیوار. قلبم ایستاد از صدای بدش. جرئت پیاده شدن هم نداشتم. خدا خیر بده پیر مرد مهربونی که اومد گفت گریه نکن دخترم چیزی نشده،فقط  قالباقت افتاده و رینگت تاب خورده و درخت داغون شده. بنده خدا دلش نیامد چراغ شکسته و بالای چراغ له شده و...را بگوید.راستش نمیدونستم با این رینگ‌میشد رانندگی کرد یا نه. عکس گرفتم و فرثتادم برای همسر خواهرک و هزار جور تهدید سوار کردم که قضیه را به همسفر لو ندهد تا من از استخر برگردم. برای آسان سازی اعلام قضیه یک بسته شکلات جینگول و گراااااان خریدم که تقدیم همسفر کنم تا وقتی پذیرای دانشجوهایش هست پذیرایی کند.منتها حواس پرتم اجازه نداد فکر کنم که وقتی شکلات در ماشین هست و ماشین در آفتاب تابان بالای ۴۰ درجه پارک میشود و بانوی راننده مشنگانه به استخر میرود و رفتنش با خودش هست و خروجش با سوت پایان تایم است،چه بلایی سر شکلات می آید؟ اینجانب خبر داغونیه چشم ماشین را همراه با یک‌پاکت شکلات مایع به همسفر دادم. بی انصلف آبرو برایم نگذاشته از بس همه جا تعریف کرده است.

*من هم‌مثل خیلیها عاشق و کشته مرده میوه های تابستانم. به خصوص هلو انجیری،خیلی خیلی این خنگول پت و پهن را دوست دارم. تو راه برگشت از بیمارستان توی یک مغازه دیدم و ذوق زده خریدم.بسیار بسیار خوشگل و چشمک زن هستند ولی گرمازدگی و حال بد پس از بهزدید اجازه نداد درست حسابی میوه را چک کنم. موقع ۷وردن یکیشون توی خونه متوجه خرابی شدم. میوه ها را که درست حسابی نگاه کردم یک گوشه از هر کدوم یک سوراخ بسیاااار ریز دیدم. خیلی ریز اما وقتی پوسته هلو کنار نیره زیر همون سوراخ ریز یک عالم خرابی بود. همه میوه ها همین شکلی بود و باز غمگین شدم از این ریزه میزه ای که ندیده بودم. آنقدر نست دیدن روی ماه هلو جان بودم که سوراخ کوچولو را ندیدم مثل خیلی ریزه ریزه هایی دیگه تو زندگیم که وقتی پوستش کنار رفته یک گند بزرگ دیده شده.


**این پست اگر نیم ساعت پیش نوشته میشد احتملا کلی ناله و نق نق داشت. اینستا گردی و دیدن یک پیچ محشر از یک دخترک پرنشاط کلا فازم را عوض کرد و شما را از آه و ناله هایم نجات داد.


سلام

امشب طبق روال اول هر ماه در حال پرداخت قسطها و وامهای جورواجور بودم. یکی از موارد پرداختی قسط دانشگاهم هست. نگاهم به اقساط باقی مانده افتاد و همینطوری با دهان باااااااز ماندم. آخرین قسط بود. باقی مانده صفر. به همین آسونی و کوتاهی تمام شد. یعنی اینهمههههه گذشته؟ یادمه اولین روزی که شروع به پرداخت کردم با خودم میگفتم روزی که این قسطها تمام بشه چه اتفاقهایی که نیفتاده، چقدر همه چیز عوض شده، با خودم شبیه سازی میکردم که یعنی اون موقع من کجا هستم، چکار میکنم، با بچه هام!!!! چکار میکنم(شروع اولین قسط مال خیلی سال قبل هست، زمان بیخبری از خیلی اتفاقها،به دلیل شرکت در دوره ارشد، وقفه چند ساله ای بین پرداختها افتاد و بلاخره امروز اخرین قسط از ۶۰ قسط وزارت علوم نازنین تمام شد). امروز که برگشتم به عقب، خیلی اتفافها افتاده و خیلیها هم‌نه اما واقعا تغییر عجیب و غریبی تو زندگیم اتفاق نیفتاده. حس و حال عجیب غریبیه. دارم فکر میکنم ۱۲ سال دیگه که قسط خونه تموم بشه چی شده، من کجام  چکار میکنم( به لطف پرودگار مهربان اینبار قطعا میدانم هیچ توله... در کار نخواهد بود)، همسفر چکار میکنه، هنوز هم مشنگیهای الان را دارم؟ احتمالا باز میام اینجا و مینویسم ای وااااای ۱۲ سال گذشته و هنوز همه چیز مثل قبله.

آخرهفته خود را در بیخوابی مطلق گذراندم. برادرک باشد و روزهای آخر باشد و یک عالمه حال و حول خواهرانه برادرانه، مگر خواب به چشم آدم می آید. تازه برای جبران کم دیدنش خودت هم ببری فرودگاه و  انها بروند و گلویت درد بگیرد از بس هرچه میخواسته از چشمانت بیرون بریزد قورت داده ای و در دلت خودت را تهدید کرده باشی که وای به حالت اگر دم رفتن دل این بچه را خون کنی و بزار همه را برای فردا هرچقدر خواستی ونگ بزن.

حالا فرداها شده و به لطف جلسه های تمام نشدنی دوروز کوفتی کاری تمام شده ( اینطور که من حساب کردم من در کارخانه غیر از شرکت در جلسه عملا هیچ غلط مفید دیگری انجام نمیدهم، کلا کارخانه میرویم که جلسه شرکت کنیم) و من هنوز نه خوابم تکمیل شده و نه گلو دردم اروم گرفته.همه امیدم به امدن پنجشنبه هست و تکمیل فرایند خواب.

 مردم‌از گرما.