مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

امروز فرصتی شد توی یک جمعی آرزوهای خیلی قدیمی خودمون را تعریف کنیم، میدونید یکی از آرزوهای کودکیهای مشنگانه من چی بود؟ اینکه روزی پیش بیاد که یک خانم شاغل باشم که تمام وقتش بسیااااااااااااار پر باشه، دائم تلفن تو دستش باشه و هی همه صداش میکنند و باهاش کار دارند. از اون خانمهایی که برای تعین هر قراری باید دفترچه یادداشتشون را چک کنند و ببینند کی میتونند مثلا بروند ارایشگاه.

الان این روزهایی که مثل فرفره دور خودم میچرخم و گاهی از شدت استرس و فشار کاری میل به بیهوشی دارم میفهمم که خیلی جدید جدی باید حواسم باشه که چی آرزو میکنم.

اون موقعها اصلا تو تعریفم از یک خانم الگو این نبود که وقتی مضطرب میشه و زیر بار فشار بالاسریهاش انرژی کم میاره، تمام فشارش را منتقل کنه به عزیزهای دوروبرش، عین یک گربه که هی چنگ میندازه بشه و یادش بره اون زمانهایی که میخواسته مدرن و اجتماعی بشه، توانایهای خودش را نسنجیده.

دو روز گذشته پر از استرس کاری بودم و آنقدر اذیت شدم و اذیت کردم که نمیدونم آیا فرصت جبران تخریبهایی که کردم را دارم یا نه، از همسفر گرفته تا پدر و مادرم در آنطرف آبها و خواهرکم در همین نزدکیها، همه را چنگ زدم.

*خود این روزهایم عجیب دوست نداشتنی است.

نظرات 2 + ارسال نظر
عمو یکشنبه 24 مرداد 1395 ساعت 12:42

مریم شنبه 23 مرداد 1395 ساعت 10:59

سلام مریم جون همیشه می خونمت و پیگیر وبلاگت هستم ارزو می کنم ازین به بعد بتونی اوقات بیشتری رو به خودت اختصاص بدی و زندگی شادتری داشته باشی

سلام به شما مریم جان، ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.