مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


سلام علیکم همگی. شب و نصف شبتون بخیر

یک زمانی اگر هربار که سراغ وبلاگهای مورد علاقم میرفتم و آپ نکرده بودند کلی نق به جانشان میزدم که چه نازی میکنند چهار خط میخوان بنویسند و دل آدم را باز کنند، خوب بنویسید دیگه. کجا میرید ، چکار میکنید که وقت ندارید چهار کلام بنویسید، حالا هم نه اینکه خودم از خوانندگان و طرفداران مرمرانه هستم ، نگران خودم شدم و این نقها را به جان خودم زدم.شوخی نمیکنمها، مریم اینجا را بسیااااار دوست دارم، از بس مشنگ است.

جانم برایتان بگوید که روزهایی گذراندمها، شبیه آن معجزه ابراهیم شدم که پردنگان را کشت، خورد کرد و کوبید و بالای چهارکوه  پخش کرد و بعد دوباره جمعشان کرد. مثلا میخواستم یک جوری روز عمل مادرک، کارخانه را بپیچانم، نشان به آن نشان که روزبعدش هم که قبلا با خیال راحت فکر میکردم مرخصی میگیرم  هم ‌ توی یک جلسه داغون گیر افتادم و ‌دلم پر پر زد تا بتونم به موقع به مادرک برسم و تو ترافیک کوفتیه تهران ببرمش پیش دکترجانش. یک جیزی میگویم ، یک چیزی میشنوید، وقتی خواستند پانسمان چشمش را بردارند، هزااااار بار مردم و زنده شدم که مبادا زبانم لال، همان کورسوی کم چشمش هم رفته باشد. وقتی کم کم چشمش باز شد و دونه دونه علامتهای مسخره روی مانیتور را جواب داد، خنکترین نسیم عالم از دلم گذشت.هی او جهت گفت، هی من آرامتر شدم، عذاب وجدانم از نبودنم در کنارش در روز  قبل و حس بدم  از شنیدن اینکه پرستاری لباسش را به تنش کرده و کمکش کرده که ترخیص شود و دختر به درد نخورش کنارش نبوده، کمی کمتر شد. ممنونم برای همه حسهای خوبتان، الهی که خداوند هزار هزار برابرش را برایتان بخواهد.

مادرک روزهای بهتری دارد، شادمانی از نزدیک شدن رفتن پیش پسرکش حالش را بهتر هم کرده است. کم کم چک لیست سفر را آماده میکنیم، هرچند که تو این شلوغ پلوغیها، منتظر مهمان کوچولویی هم هستیم که نوه های خانواده را دوتایی کند.خلاصه که این روزهای شلوغ کاری، اینجا هستم، آنجا هستم، خانه پدری هستم، بهانه جوییهای بهار را گوش میدهم، تو هیاهوی مهمانداری و بیمارداری، به خواست دلش(لحظه ای فکر نکنید که خواست خودم هم در میان بوده) گوش میدهم و به استخر میبرمش و چند ساعت طولانی شالاپ شولوپ میکنیم و تازه قول استخرهای بعدی را هم میدهم.روزهایی دارمها، میدوم، میدوم، انشالا گه فراموش میکنم که گاهی چقدر دلم روز و روزگار متفاوتی را میخواهد، دل است دیگر، گوشش را که بپیچانی ، حواسش را جمع میکند که مورد اضافه نخواهد.

*از شاهکارهای امروز: خسته از یک آخر هفته شلوغ در سفر گذشته و یک شنبه شلوغتر، خواستم یک قاطیانه توپ تابستانی درست کنم، لحظه آخر اغفال شدم و دو قاشقی هم شکر اضافه کردم. طعمش را که تست کردم فاجعه بود، شیر را بو کردم، موز را چشیدم که مبادا ترش باشد، طالبی را چشیدم، همه چیز خوبه، پس چرا طعم این اینقدر افتضاحه؟همسفر را به کمک طلبیدم، مریم جااااان، مطمئنی شکر ریختی؟نمک نریختی؟....نخیر، مطمئن نیستم شکر ریختم، کاملا هم مطمئنم نمک ریختم، شک کردم چرا جای ظرف شکر عوض شده ها.

نظرات 5 + ارسال نظر
سرن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 14:58 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خوب کار تو کارخونه رو منم قبلا تجربه اش رو داشتم! واقعا آدم بیهوش میشه! دیگه رمق برای آدم نمی مونه، البته من هم تو آزمایشگاه بودم، هم QC، هم مسئول کالیبره، اصلا خودمم یادم می رفت الان شرح وظایف من دقیقا چیه؟!

به نظر من برای یک خانم خانه دار هم شب بیداری سخته، به خصوص وقتی شیطون کوچولویی هم درمیون باشه، واقعا توانایی زیادی میخواد . کارخونه ها کارشون تبدیل کردن آدمها به همه کاره هست. من هم با شرح وظایفم بیگانم.

مهروماه سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 02:18

خدا رو شکر به خاطر چشم مامانتون.
روزی چند بار به وبتون سرمیزدم فقط امروز وقت نکردم و حالا که دیدم نوشتید خیلی خوشحال شدم
زنده باشید و دلشاد

ممنون عزیزم. انشالا خدا عزیزان شما را هم سالم و سرحال نگهداره.

سرن سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 02:11 http://serendarsokoot.blogsky.com/

دو سه شبی هست که مجبورم بیدار بمونم چون یه کار گرفتم و روزها پسرجون نمی ذاره، حقم داره! تقریبا سپیده که می زنه میخوابم البته چند ساعت چون باید پاشم مراسم صبحانه پسری رو برقرار کنیم.

خسته نباشی. چه خوب که میتونی بیدار بمونی. من بیهوش میشم شبها.

پوران یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 12:12 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

خدا رو شکر که مامان خوبن

چقدر حس های مهربونت و احساس رضایت تو از این مهربونی هات که انجام دادی بهم منتقل شد

خدا کنه همیشه خوب و مهربون باشیم و مثل تو بنویسیم و بقیه هم یاداوری کنیم

روزهات همیشه بهاری مطمئنم یه روزی حتما اون شیرینی سربه هوا که بعضی وقتا دلت بهونه میگیره رو خواهی چشید

ممنونم پوران مهربانم. خیلی خیلی ممنونم که در کنار من خوشحال هستین از تارتر نشدن دیدگان مادرکم.
مرسی از آرزوهای خوبت.

سرن یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 02:01 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خوب به خاطر مادر خدا رو هزار هزار بار شکر!
مریم جانم، شما هم خدا قوت! کاملا معلومه که خیلی خسته ای! نمک به جای شکر؟!

ممنونم سرن جانم. کار زیادی نمیکنم فقط ذهنم شلوغه. یکبار امتحان کن ،نمک فاجعه ای درست میکنه.
تو جطوری این ساعت از شب بیداری؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.