مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون

یک مریم خوابالو، با یک صورت که هنوز شسته نشده و کرم داره، با یک مسواک روی میز که هنوز منتظره، با چشم سفیدی اومده اینجا، انگار نه انگار که قراره فردا صبح وقتی دقیقا همه شماها خوابید مثل خروس شش صبح بیدار بشه و همینطوری تو دلش فحش میده بره چرخ زنگ زده صنعت مملکت را بچرخونه و برگرده خونه.

یادتون قبلا گفته بودم برنامه این پنجشنبه جمعه ام از قبل چیده شده و اینها...خوب معلومه که اون برنامه، اینی نبود که الان داره اجرا میشه، یعنی بنده عمرا تو کتم نمیرفت که تو این بلبشوی کمبود روز تعطیل پاشم بیام کارخونه، بنده امشب قرار بود مهمان عمه جانم باشم در مراسم مقدس سمنو پزان، اما، یک تلفن مزخرف در چهارشنبه صبح همه چیز را پیجاند و حالا من هستم و عمه جانی که میگه:وا، مریم ، این کلاس گذاشتنها چیه دیگه، کی روز جمعه میره سرکار، ما که هربار تورا دعوت کردیم گفتی سرکاری، خوب عمه جون نمیخواهی بیایی، اشکال نداره نیا، اما مریم جون آدم اینقدر هرچی رنگ و بوی دین و ایمون داره نمیزاره کنار،اصلا مگه تو حاجت نداری؟ یکی بیاد به فک و فامیل من حالی کنه، بابا من کارگر مردمم نه مدیر عامل شرکت پدری.

*دیگه خیلی خوابم میاد، بعدا دوباره میام.

نظرات 1 + ارسال نظر
عمو شنبه 22 اسفند 1394 ساعت 14:18

واااا مریم ... حالا مدیر عامل شرکت پدرت شدی باید بیای به ما فخر بفروشی !!!

واااا عمو، به شما هم فخر نفروشم دیگه برای کی میتونم خالی ببندم؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.