مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خیلی خیلی سال قبل،یک چیزی بیشتر از بیست سال قبل،خواهرک  کلاسهای عروسک سازی میرفت،از همینها که پشمالو هستند و نازی نازی درست میکرد، فکر کنم اون موقعها این کلاسها خیلی مد شده بود. کار خواهرک خیلی خوب بود و تا جاییکه یادمه تا مدتها راه به راه برای ملت به عنوان هدیه از اون سگ هاو گربه ها و الاغها درست میکرد. یک بار مربیش  خواسته بود خودش یک الگوی خرگوش طراحی کنه،الگو را درست کرد، خرگوش را ساخت اما انگار خوشش نیامده بود، میگفت خرگوشه ناق الخلقه هست، انداختش کنار و دوباره کار کرد، سرنوشت خرگوشهای دیگه یادم نیست اما همون خرگوش داغون سفید و صورتی شد عشق من.13-14 ساله بودم، تو دوران رابطه درب و داغان مادرانه دخترانه، خرگوش شد سنگ صبور من، مثل مشنگها همه مزخرفات اون سالها را به اون میگفتم . قد خرگوشک حدود 40-50 سانتی متری میشه و عجیب خوش بغل بود و مثل یک نی نی میشد بغلش کرد و باهاش حرف زد. گذشت و گذشت، دانشگاه که قبول شدم یک مدتی فراموشش کرده بودم، انگار گم شده بود، اما یکبار مامانم پیداش کرد و بعد از اینکه تو لباسشویی انداختش برام فرستاد خوابگاه.تقریبا همه دوستانم هم میشتاختنش، خب دیدن  یک خرگوش پشمالو کنار بالش یک خانم دانشجو خیلی چیز عادی نبود. همه هم میدونستن خرگوشک چقدر عزیزه.

تو همه این سالها داشتمش،از سالهای قبل از ازدواج گرفته تا همین حالا. هربار که دلم نخواست با هییییییچ کسی حرف بزنم، داشتمش، هنوز هم جاش روی تخت هست و هنوز هم خوب گوش میده، هنوز هم گوشهای بلندش صورت خیس منرا پاک میکنه. یک زمانی تو رابطه داغون من و مادر جای مامان بغلش میکردم، بارها و بارها تو اوج کلافگی از همسفر به جای او بغلش کردم و خوب خیلی وقتها هم کوچولوی به دنیا نیامده ای شد که خیلی خوشگل تو بغل جا میگیره.در کمار همه نقشهاش همیشه و همیشه گوش شنوای خوبی بوده، بدون اینکه کلامی حرف بزنه.

*مامان هربار خرگوشک را میبینه ، شلخته خانمی میگه و ادامه میده، تو که این بچت را نمیشوری، اومدی خونه بیار بندازم تو لباسشویی، تمییز بشه.

*موقعهایی که دلم نمیخواد با همسفر حرف بزنم، غر میزنه و میگه واااای به حالت بری سراغ اون خرگوش، مگه من مردم میری اونو بغل میکنی؟

*خدا را شکر چون هنوز هم خیلی زشته، بهار خیلی دنبال به دست اوردنش نیست، تنها  کاری که با هم میکنیم، یک چیزی شبیه بالش بازیه که تو سروکله زدن همدیگه هست، منتها به جای بالش خرگوشک تو سروکلمون میخوره.

*خواهرک هنوز هم که دسترنج سالهای نوجوانیش را میبینه ، میگه: هیچ کدوم از اون عروسکهای خوشگل را نداریم، این بیریخت چطوری اینقدر عمر کرد.

**خرگوشکم از دوست داشتنیهای منه،دوست داشتم داستان داشتنش را با شما شریک بشم.

**کار کردن روز جمعه مزخرف هست، افسردگی می آورد شدید.

نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 07:12 http://nanehadi.blogsky.com/

هی از قول من به خواهر بگید آدم باید بختش بلند باشه. زشتی و خوشگلی بهانه است.

چشم، حتما نقل شما را به گوشش میرسانم.بخت خرگوش من هم البته حسابی بلنده.

سرن شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 00:49 http://serendarsokoot.blogsky.com/

اما خدایی مریم خیلی همسفر حواس جمعی داری ها! حتی موقع دعوا هم مواظبه کسی جاشو نگیره باشه یه عروسک پولیشی!
خدا این نگاه عشقولانه رو همیشه برات نگه داره!

خیلی ممنون از تعریفت، انشالا خدا همیشه هوای دل همه را داشته باشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.