مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

یک قصه تکراری

سلام

احتمالا این روزها شما هم زیاد خبر بارداری و تولد و...میشنوید، انگاری توی یکی دوسال اخیر خیلیها تصمیم گرفتن خانوادشون را بزرگتر کنند و چه خوب که خیلی از این تولدها، تولد دوم و سوم هست و این یعنی قرار نیست کوچولویی تنها بمونه و یکی یکدونه.

 

خوب تو این وانفسا اوضاع من و دلم که هی گرومب گرومب میکنه هم معلومه. فکر میکنم در حال حاضر توی آدمهای نزدیک دوروبرم بیش از پنج نفر هستند که منتظر فرشته هاشون هستند و البته که بودن این آدمها به صورت همزمان ، نگاه بقیه را بیشتر میچرخونه سمت من که پس تو کی میخواهی دست از لوس بازی برداری؟ پس تا کی میخواهی راحت و بی مسئولیت برای خودت و خودت زندکی کنی؟پس شوهرت چی؟چقدر تو خودخواهی آخه؟

پدر دادش در می آید وقتی میشنود در محل کارم تعهد چند ساله برای باردار نشدن دادم و مادرم اخم میکند که مگه تو عقل نداری؟میدونی چند سالته؟

آمار تخمکهای باقی مانده در وجودم را که ماه به ماه هم تحلیل میروند را توی سرم میکوبند و هی این جمله را تکرار میکنند که احمق جان، مرد نود سالش هم که بشه میتونه بچه دار بشه تو چی؟ فکر کردی تا  آخر همینجوری نازت را میکشه و میگه هرچی مریم بگه؟ وقتی کار از کار گذشت و دلش بچه خواست و بی خیال عشق و عاشقی شد به حرفهای این روزهای ما میرسی.

تو جواب اعتراض آدمهای دوروبرم پررو پررو‌میخندم و از ترس از بارداری میگم، از علاقه شدید به کارم میگم، از حاضر نشدن برای فداکاری کردن و از کار و پیشرفت کاری گذشتن میگم و هرچه مزخرفات و چرندیات توی تنهاییهای خودم به خودم خوراندم میگم و مثل دخترکهای متعصب ۱۵_۱۶ ساله با ژستهای فمینیستی پا به زمین میکوبم که چرا برای پدر شدن او من باید چندماه خودم را درگیر کنم و تازه بعدش که داستان ادامه دارد.

همه باردار شده های فامیل هم انگار که مثل بقیه قسم خورده اند خر درون منرا سربراه کنند و احساسات مادرانه منرا بیدار کنند ، در هربار دیدار  دست فلک زده منرا روی جست و خیزهای موجود درونشان میکشند و با اصرار میخواهند که توحیهم کنند که چطور از چنین معجزه ای میتونی چشم بپوشی؟

راحت نیست دیدن و حس کردن حرکت ماهی  وار و جرینگ جرینگ شکستن همه وجودت در خودت و لبخند چندش آور به لب آوردن که اه اه، مثل بچه قورباغه است، چیه این توی تنت وول میخورهه، راحت نیست دیدن ویار و حال به هم خورده مادران تازه کار و‌شنیدن  ناله و نفرینشان از اینکه چه غلطی کردند و خودشان را به دردسرانداختند و محکم زدن قلبت توی سینه که حاضر بودی خیلی چیزها را از دست بدهی تا اینجوری جسم و‌جانت به هم بریزد و کلمه ای هم گله نکنی.

راحت نیست توی خیابان و هر فروشگاهی چشم از هرچه کودکانه هست ببندی تا مبادا غول حسهای دیوانه ات که به سختی خواباندی، بیدار شود و وسط خیابان های های گریه ات را به راه بیاندازد و تو ندانی که چطور گریه مسخره ات را توجیه کنی، راحت نیست که  از بد روزگار دخترکی مثل عروسک در میان مراسمی به آغوش تو بیاید و تو هی خودت را بی میل به نگهداشتنش نشان بدهی که لبی از لب باز نشود تو‌که اینقدر خودت بچه دوست داری پس چرا کاری نمیکنی؟ راحت نیست که عروسک دست به موهای تو بکشد و تو هی نفس عمیق و بیصدا بکشی که اشکهای لعنتیت شب عروسیه مردم راه نیفتند.

راحت نیست که همسفرت هم نگران نتیجه فلان آزمایش خواهرت باشد و گاهی همسر خواهرک را نصیحت کند که مراعتش را بکن، شرایط او الان حساس هست و تو حسرت تمام عالم به وجودت بریزد که توی لعنتی هیچ وقت شرایطت حساس نیست و‌همیشه میتوانی مثل یک سوپر وومن کار کنی و حتی خودت مشنگانه تقاضای افزایش ساعت کار بدهی و بخواهی آنقدر خودت را در کار غرق کنی که دیگر جانی برای حسرت خوردن نداشته باشی.

تعطیلات آخر هفته را با خانواده پدری خواهم بود، همین است که کمی  اذیتم میکند و حساسترم کرده که حتی دیدن یک قسمت سریال فان با موضوع تولد میتواند نقم نقم را باز کند و این خزعبلات را به خورد شما بدهد، خاله جان  منتظر بی بی هم خواهش کرده که شب زایمانش را با او همراه باشم و شاید با بودن در میان آن جمع به خودم بیایم و‌کمی هوس!!!کنم و سرعقل بیایم و بی خیال.


نظرات 5 + ارسال نظر
طرلان سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 12:43 http://delsepordeyepashiman. mihanblog

مریم عزیزم ایشالا خیلی زود صاحب یه عروسک خوشکل خودت بشی...حرف‌های مردم بیشتر آدمو ازار میده، میفهممت...من یه جور مشکلات دارم تو یه جور...من از وضعیت بیکاری و مشکلات اقتصادی توان مادر شدن ندارم...ای کاش زودتر هردومون به مراد دلمون برسیم...خدا خیلی بزرگه

سلام عزیزم، ممنون از آرزوی خوبت، انشالا هر چه بهتره همان بشه.
عزیزم نگران اوضاع مالی نباش، شعار نمیدم، چون خودم زیاد شبیه این روزها را گذراندم، برای مهمان بهشتیتون خیلی حساب کتاب مالی نکن، من ایمان دارم خودش که بیاد ، قدمش پر از خیر و برکت میشه عزیزم.خدا خیلی بزرگه اما ما کوچکیم و بی صبر.

غزال یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 21:21 http://yaldayeshab.blogsky.com

مریم...الان که چند ماهه منتظرمو خبری نمیشه خیلی بیشتر حال این نوشته هاتو درک میکنم..از ته دل میهوام که برات معجزه ای توی دلت رخ بده
من الان اطرافم دقیقا یازده تا باردار و چهار تا تازه زایمان کرده هست.نمیدونم چرا بقول تو همه بفکر بالا بردن جمعیت خانوادشونن...

غزال اصلا به خودت استرس وارد نکن، بزار خودش پیش بیاد، وقتی مشکل خاصی وجودنداشته باشه استرس وانتظارزمان نتیجه گرفتنرا عقب میندازه، مطمئنم خیلی زود خبرخوش را بهمون میدی.
اوضاع این روزها طبیعیه، همه آنهایی که یک روزهایی تو کلاسهای ۴۰نفره وتو نیمکتهای سه نفره نشستند حالا به سن ازدواج و باروریرسیدند.
معجزه لحظه به لحظه زندگیه هرکدوممون هست، فقط انگار ما زیاده خواهیم و دنبال معجزاتخاصتر و بیشتر.

ندا چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 15:52

از صمیم قلب ارزو میکنم به ارزوی دلت برسی.مریم جان اینو قبلا هم گفتم من و شما خیلی شبیه هم هستیم و از خیلی جهات باهات همزاد پنداری میکنم از زندگی توی خوابگاه بگیر تا شغل همسرامون و دغدغه هاش و الانم که این مورد...

سلام، ممنون از آرزوی خووبت، البته مدتها است ترجیح میدهم برای داشتن چیزی خیلی اصرار و التماس نکنم، اما خوب گاهی حسهایم سرکش میشوند و اینجا فوران میکنم، خوبه کههمرا درک میکنیم هرچند من با همه وجودم آرزو میکنم تو این مورد آخر کسی درکم نکند و آرزو به دل این حس نماند.
الان خوبم، ممنون از حضورت

بانو سرن سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 04:23 http://serendarsokoot.blogsky.com/

عزیزم! مریم! آدم اینجوروقتا نمی دونه اصن باید چی بگه! می فهممت عزیزم، خیلی خوب هم می فهمم. این حس همه زن ها می تونن بفهمن.
می خواستم یه پیشنهاد بدم اما مطمئنم خودتون همه گزینه ها رو بررسی کردین و قابل قبول تو ائدیولوژیتون نیست!
پس چیزی نمی گم!
اما واقعا شاید معجزه تو زندگی تو قراره جور دیگه ای اتفاق بیفته!؟

سلام عزیزم، ابن چیزها را نمیگم که دوستانم را اذیت کنم، فقط خودم کمی سبک میشم و الان بسیار خوبم،
گزینه های زیادی ندارم و البته راههای موجود هرکدام معایبی دارند و دردسرهایی و من در حال حاضر واقعا تحمل دردسر جدید ندارم.‌
معجزه توی زندگیه من هر روز اتفاق میافته، اینرا شعار نمیدم واقعا حسش میکنم، اما بعضی معحزاتی که انتفتقا دوستشون دارم توی طرح زندگیه من نیست ظاهرا،

سوسن دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 22:52 http://www.specially.blogfa.com

چطور این همه سال این غم و تو دلتون نگه داشتین؟ تا کی؟؟؟

حال درهمم همیشگی نیست، گاهی پیش میاد و فقط هم اینجا نشر داره، ترجیحم فعلا اینه که آدمهای زندگکیم در این مورد چیزی ندونند.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.