مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

به لطف یک ماموریت کوچولو در همین حوالی، امروز کارخانه نرفتم، با هزارتا ذوق پسرکم را صبح آماده کردم و به مهد رسوندنم، هرچند که شازده قهر بود و فرمودند اصلا دلش نمی‌خواهد پسر من باشه، چرا ؟چون دیشب مجبورش کردم خودش با دوچرخه رکاب بزنه و من را مجبور به هول دادن نکنه، دندان رو جگر کذاشتم و سعی کردم نشنوم چی میگه، به خونه برگشتم نیم ساعتی وقت داشتم ، به عنوان اولین تجربه های تنهایی ، نگاهش کردم ،هوا فوق العاده خنک و دوست داشتنی بود توی حیاط ، از فرصت خلوت استفاده کردم و هوای فوق العاده را با دود قاطی کردم، به گوشه گوشه های خونه نگاه کردم، انشالا اگر من زنده باشم و روزگار برقرار، حدود هفت هشت سالی مهمان این خانه خواهیم بود، تلاش میکنم دوستش داشته باشم، انشالا که موفقیت آمیز باشه.

باغچه را وارسی میکنم، از دیدن جوجه های کوچولو اندازه فندق، حیرت میکنم، بوته خیار و بادمجان گل داده، بوته فلفل پر شده از فلفلهای ریز، چندتایی بامیه نشسته روی بوته بامیه که به خواست مادر کاشتم،تمام تلاشم را می‌کنم که حس خوب بگیرم از این تجربه تازه و فراموش کنم که چقدر نمی‌خواستم به این خونه بیام و البته که توی منطق دودوتای همسفر، حس و حال منفی یا دوست داشتن و نداشتن خونه خیلی لوس بازی و کودکانه هست.