سلام
نزدیکهای صبح به خونه رسیدم، برادرک راهی شد و البته حالم الان توصیفی نداره. از خواب که بیدار شدم کمی توی خونه چرخیدم تا شاید ذهنم باز بشه و یادم بیاد باید چکار کنم. البته هنوز در حال فکر کردن هستم و گیج گیج خونه درهمم را نگاه میکنم . غیر از رفتن برادرک و دلتنگیش که نمیدانم چرا هر بار تازه تر میشود و انگار قرار نیست هیچ وقت عادی بشه، هر چقدر جا داشتم از یکی دو مسئله دیگر هم آنقدر حرص خورده ام که تمام مویرگهای سرم به اعتراض خودشان را دارند میکشند.
روزگاری میگذرانیمدوست داشتنی.
چه خوب
مواظب خودت باش
الان چه خوب دقیقا به کجای این متن کوفتی میخوره.
.مواظبم. تو هم.