مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

برادرک برای رفتن یک مانع جلوی راه داشت، سربازی، به پدرجان  شوخی و جدی میگفت بیا مادر را طلاق بده، هم من راحت میشم هم خودت، مادرک جدی جدی باور میکرد و اصرار داشت اینکار انجام بشه تا یکی یک دونه اش توی هچل نیفته، پدرجان دیدگاه دیگری داشت، پسر تا سربازی نره مرد نمیشه. برادرک لباس ارتشی پوشید و‌خدا میدونه عین دوسال را مادرک مثل چی پر پر زد. پدر را مجبور میکرد هرجا که سرباز میبینند سوار کنند تا شاید جایی کسی هم پسرکش را سوار کنه، ۳۱شهریور که رژه میرفتند پای تلویزیون بست نشسته بود که برادرک را ببینه(برادرک در لباسهای جنگلی حتی از جلوی  جلو هم قابل تشخیص نبود، چه برسه از صفحه تلویزیون و در حال رژه از بین صدها نفر)، یکبار توی یکی مانورهای نمیدونم چی چی ، یک نفر کشته داده بودند و خدا میدونه چی به روز مادرک اومد وقتی فهمید توی سربازی هر احتمالی ممکنه، تا چند وقت به جای مادر اون کشته گریه میکردو ...

وقتی تمام شد، وقتی برگشت، نفهمیدم مادرک تو این دوسال بیشتر داغون شده یا برادرک و یا خود پدر که میخواست پسرش مردددد بار بیاد، یک دنیا آرزو بود برای بعد از تمام شدن اون روزها، هنوز هم برادرک اون دوسال را تو‌آمار سالهای زندگیش حساب نمیکنه و اون دوسال انگار اصلا زندگی نکرده.

خبرهای این روزها،تصویرهای این روزها درد داره، خیلی خیلی هم درد داره، به هیچ وجه درکی از حال و احوال خانواده اون چند نفر ندارم، اصلا نمیتونم بفهمم وقتی منتظر برگشتن عزیزدردونه ات باشی و اون برنگرده  چی به روزت میاد.

امیدوارم خداوند لحظه لحظه این روزهای تلخ را کنارشون باشه، آرومشون کنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.