مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون، انشالا که روز و روزگارتون خوش باشه و تو این گرمای آدم خفه کن هنوز تبخیر نشده باشین.  کمپرسور کارخانه ما قاطی کرده و‌ یک هفته ای است که عملا پخته میشویم اما به هر حال زنده ایم.

روزهای شلوغ پلوغی دارم، از طرفی کارهای شرکت مثل طوفان کاترینا (ربطش را نمیدونم، همینجوری به ذهنم رسید) دورم را گرفته و با زبان تشنه ‌و بدون رسیدن چای به بدنم نمیفهمم کی ساعت پنج میشود،یک فیلمی بود به نام هواشناس، آقاهه تکثیر میشد و‌همه جا حضور پیدا میکرد، به یک چیزی شبیه استعداد اون احتیاج دارم شدیدا. از طرف دیگر،زمان  رفتن پدرجان و مادرجانمان نزد پسرجانشان رسیده و  نمیدانید چه سر وکله ای میزنم من با آنها که، مامان جان، باباجان، والا بلا بیشتر از سی کیلو نه اجازه میدهند، نه توانش را دارید که ببرید. تمام وقتهای خالیه این روزهای من یا به حضور در خانه آنها گذشته و وزن کردن و بسته بندی کردن، یا به پای تلفن و ذهنی وزن کردن، من گرم گرم کم میکنم، مادر جان کیلو کیلو اضافه، تو همین آخر هفته بارشان را تقریبا با ۶۳-۶۴ کیلو جمع و جور کردیم، همین امنروز سفارش اکید زولبیا بامیه و پفک چیتوز موتوری و کرانچی آتشین داده، حالا بنده آتشینش را پیدا نکردم، مامان حان گله میکنه که ای وای، بچم تند تند دوست داره، راهی سراغ دارید دو کیلو زولبیا بامیه و چندتا هله هوله دیگر را یک‌جوری به پنجاه گرم تبدیل کند؟

از قرطی گریهای سفر که بگذریم، یک جیزی صادقانه بگویم به شماها، پدرجان و‌مادر جان برای اولینبار است که بدون وجود مبارک فرزندانشان باری میبندند و عازم سفر میشوند، همیشه یک جوری پای یکی از ما سه تا وسط بوده و هیچ سفری نبوده که فرزندی در میان نباشد، حالا بعد از سی و چند سال بلاخره توفیق اجباری نسیب شده و محبور شدند تنها بروند( از خدایشان بود من توی کارم استعفا بدهم و‌همراهشان باشم)، هم خودشان پریشانند و هم من توی دلم غل غل میزند از استرس که جطوری این دوتا بدون آشنایی با یک کلام بیگانه مبخواهند تو این مدت گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند؟اگر توی فرودگاه گیر افتادند، اگر نتوانند از خودشان دفاع کنند، اگر گم شوند و هزار اگر دیگر. حس میکنم دو‌کودک را راهیه سفر میکنم، حس میکنم اشتباه کردم مجبورشان کردم به این سفر، کلا حس غلط کردم دارم، منتها آنقدر خودشان نزده میرقصند که هی جلویشان لالمانی میگیرم. تپلک تازه به دنیا آمده را هم مدام بهانه میکنند و تا دقیقه آخر میترسم آنقدر دلتنگ نوه هایشان بشوند که کلا بلیط سفر را پاره کنند و برادرک بماند و حوضش.

در زمان تقسیم شانس برای مرخصی گرفتم احتمالا من درگیرودار صف دیگری بودم، فردا صبح باید شرکت باشم و ظهر قرار است اگر خدا قسمت کرد و اگر مدیر جانمان از آنور دنیا احضارمان نکرد، به خانه پدری بروم و چمدانشان را ببندیم و نیمه شب بدرقه شان کنیم و هشت صبح چهارشنبه خوابالو‌خوابالو توی جلسه مزخرف باشم که اکر غیبت کنم حسابم با کرام الکاتبین است، حالا این وسط انرژی از کجا بیارم خدا میداند، به خودم قول یک پنجشنبه جمعه پر از خواب دادم.

روزو روزگارتون خوش.


نظرات 3 + ارسال نظر
پوران چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 18:40 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

راستی اسم تپلک دلبر رو نگفتی!!!!

پریسا تپلک جدید خونه ماست.

سرن چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 16:23 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خوب پس الان دیگه راهیشون کردی مریم جان، جاشون سبز، هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد! پدرمادرهای زیادی هستند که بی دوسنتن هیچ زبونی میرن اون سر دنیا دیدن بچه هاشون! ایشالا و حتما بهشون خوش می گذره!

بله عزیزم، بلاخره رفتند.خدا را شکر سالم و بی مشکل رسیدند و هیچ کدام از اتفاقهای بدی که فکر میکردم نیفتاد.

پوران سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 12:50 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

ایشالله که به سلامت برن و برگردن
چیزی که ما ازت سراغ داریم کلی انرژیت از اقای هواشناس بیشتره تو میتونی

ممنون عزیزم، والا سطح تابع انرژی من سینوسیه، آنقدر بالا پایین میره که خودم هم نمیدونم چقدر میتونم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.