مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مریم و مالاریا*

سلام به همگی، شبتون بخیر

دوستان من تو‌شوکم، اگه گفتین چرا؟ باورم نمیشه آدم میتونه بره فیلم جشنواره را ببینه و ده دقیقه، فقط ده دقیقه بعد تو‌پارکینگ خونه اش باشه، یاد پارسال که می افتم جیگرم میسوزه که هفت شب راه می افتادیم، ۱۲_۱۲:۳۰ خونه بودیم، واااااای چقدر الان نزدیکیم، البته راستش را بگم سالن و لابی چارسو‌ برای من حس دیگه ای داشت، به هر حال اینجا کرج هست و‌شهرستان هست و سینما پرشین هم بعد از n سال مثلا افتتاح شده(صرفا مثلا، در واقعیت هنوز تا افتتاح کار داره اساسی) و باید باهاش کنار اومد اما هرچه هست، نزدییییییکه، اما،  آهای کسانی که به چارسو میروید آهای دونفری که روی صندلی ۱۱ و۱۲ مینشینید، بنشینید، نوش جانتان ، اما من به آن دو صندلی و آن سالن و آن لابی غییییرت دارم، چرایش هم بماند.

و اما اولین فیلم من، اولین شب جشنواره، فیلم مالاریا، اینجانب کلا نسبت به حضور سرکار خانم آزاده نامداری به خاطر حضور یخ و چند ثانیه ای در این فیلم  از قبل تیک داشتم و با دیدن فیلم فهمیدم حساسیتم درست بوده، اه اه اه. خود فیلم حداقل نسبت به تمام شبه فیلمهای سال قبل که در گروه من بود، کمی بهتر بود اما راستش من کمی گیجم با دیدنش.از مدام فیلم گرفتن با موبایل، از شباهت حسیش بت نفس عمیق چند سال قبل.

من هرجا پای نوجوان و نوجوانی در میان هست پر میشم از حس نا امنی، (همسفر بسیار با این بخش من که به قول ایشان اسمش همذات پنداری با تمام بدبختیهای فیلم است مشکل داره). نمیدونم تا حالا گفتم یا نه، روزی روزگاری در ایام جاهلیت اینجانب میخواستم از خانه پدری برم. کجا برم؟نمیدونم، فقط رفتن مهم بود و از هرچه دوستش نداشتم دور شدن، امشب این فیلم را که دیدم هی بت خودم نگران بعدشون بودم، اگه پیداشون کنند،  یاد روزهای احمقانه خودم افتادم، اگه رفته بودم، اگه ...اگه...، بی خیال، اون روزها گذشته، اما هنوز هم از دوران نوجوانی میترسم، به نظرم سختترین دوره تربیتای بچه هاست، از ما که گذشت، امیدوارم شماها ارتباط خوبی با بچه های نوجوونتون داشته باشین.


چند دقیقه ای میشه که به خونه رسیدم، همیشه روز قبل از ممیزی آنقدر کارها به هم پیچیده میشه که آدم دلش مبخواد یواشکی از درب کارخانه خارج بشه و بزنه به دل بیابان و البته موبایلش هم خاموش کنه، من نمیدانم این چه سریه که تو این روزها دائم باید سند و مدرک آماده کنی و همیشه خدا هم یک چیزی کمه.انشالا این دوشنبه هم که بگذرد سومین دوشنبه همراه با ممیزی تمام میشه و انشالا که دیگه از این خبرها نباشه. 

الان پخش مبلم، دارم به خودم  التماس می کنم پاشو برو یگ دوش بگیر، کو‌ گوش شنوا، مشکل اینجاست که زیر دوش هم برم دیگه بیرون بیا نیستم، کلا تو یک حالت متمایل به هیچ تغییر افتادم، منگ منگم، احتمالا از اثرات سه هفته مدرک سازی و مدرک تایپی و از این مزخرفات هست.

*آخ جون از فرداشب فیلم، فیلم ، فیلم. از همینجا به درگاه کارگردانان عزیز التماس دعا دارم که فیلمهایشان اینقدر درب و داغان نباشد، دارم میگما....داغون باشه من سال دیگه.....بازهم میام، کار و  زندگی که ندارم، الحمدالله دغدغه بچه مچه هم که ندارم، یازده شب زندگیمان را هم در سال با فیلمهای جینگولک شما میگذرانیم، فقط حریف همسفر شدن کمی سخت است که آنهم حل میشود

پدر جان غری میزند از شنیدن برنامه های شبهای آینده، طبق معمول ساعت زیاد کار و بچه نداشتن و تفریحات منرا همه به هم ربط میدهد و آخرش میگوید آخه بابا، تو‌کی میخواهی مثل بچه آدم زندگی کنی؟کی پنج صبح(پنج نیست و شش صبح است، ایشان غلو میکنند)از خونه میره بیرون و ده شب(ده شب هم غلطه، گاهی به خاطر اضافه کار نه شب به خانه میرسم) برمیگرده، تازه بعدش هم پولش را میدهد فیلم چرتتتتتتت میبینه، اگه بچه داشته باشی دیگه دنبال این قرطی گریها نمیروی.

*تمام زیباییهای پاییز و زمستان یک طرف، این گل نرگسش هم یک طرف، هیچ زمانی چشمان من از دیدنشان خسته نمیشود. 

*خدا را شکر یک نفر پیدا شد بنده را کشان کشان به سمت حمام هل بدهد، بروم تا کتک نخوردم. شبتان خوش خوش

*امروز با همه شلوغ پلوغیش عالمی داشت برای خودش، من همه را یادم بود، تو چطور؟

دیشب یکی دوساعتی یک‌مهمان کوچولو داشتم، خیلی کوچولو.

دخترک دو ماهه تپلی با یک خط هنری حاصل از ناخنهای تیزش روی لپش، دوساعت تمام منرا وادار کرد برایش سوت بزنم، آنقدر که تمام لپ و فکم درد گرفت. دوست داشت توی بغل باشد، به خاطر مشغول بودن دستهایم برایش سوت زدم تا حواسش پرت شود، سوت زدن همانا و‌نگاه خیره و عجیب غریب دخترک همانا. تا قطع میکردم با ادا اصولهای مخصوص سنش تقاضای اجرای دوباره داشت و با شروع سوت نه چندان ززیبای من چنان قهقه های با نمکی میزد که مجبور شدم بی خیال کارم شوم و همینطوری جلوی رویش بنشینم و سوت بازی با نتهای درب و داغان کنم. بعدتر هم که خوابش گرفت تنها کاری که از دستم برآمد این بود که آهنگهای همای را بگذارم و خودش را هم به شکل چپکی در آغوش بگیرم و روی صندلی راک تاب بخورم، هرچه سرگیجه من بیشتر شد، چشمان دخترک سنگینتر شد و در اوج صدای همای کاملا بسته شد.


بعضی اتفاقها باعث میشه که  بدون احتیاج به تقویم سال قبل، دقیق یادت باشه پارسال ده بهمن، یازده بهمن چند شنبه بود، چی پوشیده بودی، کجا بودی، ساعت چند مرخصی گرفتی، کدوم مترو را سوار شدی، دقیقه به دقیقه رژه بره تو مغزت و خودت بری تو هپروت و ...بی خیال.

ظهر جمعه هست(البته ظهر که نه، بعد ازظهر)، جایتان خالی مثلا خواستم نهاری همیفر پبزم و خوشحالش کنم اما...

نهار پختم افتضاحححححححححح، تو عمرم همچین معجونی نپخته بودم. خوبه که هرروز خونه نیستم.

*پست مربوط به روز جمعه.