مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

آلبوم

خانه پدری هستم، از گرمای کشنده بیرون به خانه که رسیدم، خزیدم به اتاقی که تمام سالهای دبیرستان وکنکور را در آن گذراندم و به محض اینکه پایم را برای رفتن به دانشگاه از آن بیرون گذاشتم، دیگر نتوانستم صاحبش شوم.

آلبومهایم از همان روزهای اول تا همین آخرها در کمدی افتاده و باز شاکی میشوم از مادر که هیچ علاقه ای به عکس ندارد. هرچه من هی عکسها را قاب میکنم و گوشه کنار خانه را پر میکنم از عزیزان زندگیم، او هی جمع کیند و همه را درون یک کمد میگذارد و...بیخیال.

عکسها را بیرون کشیدم و غرق میشوم در دانه به دانه هایشان، خوب البته از خیلیهایش هیچ در ذهنم نمانده اما بعضیها عجیب قلقلکم میدهند.همسفر طبق معمول به سر براق من در دوروزگی میخندد و من هی اصرار دارم عکسهای یکی دوسالگی را ببیند که کلی هم مو دارم و خودم فکر میکنم خیلی هم گوگولی شدم.

هی آلبوم به البوم جلو می ایم وبزرگتر میشوم، سالهای نوجوانیم را اصلا دوست ندارم،حتی توی عکسهایم هم تلخیه  اون روزها هست.صدایم میزنند...فعلا تا بعد

*دوستانی که از رمز پرسیده بودید، نمیدانم چرا فکر کردم حتما واضح است که رمز سال تولدم است و شما هم میدانید.