مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کیک شکلاتی

سلام

دیروز شروع هفته بود، تلاش کردم علی رغم خستگی یک آخر هفته شلوغ،روز خوبی شروع کنم، موفق هم بودم تا سرراه یک نفر قرار گرفتم ، مزخرف گفت، مزخرفتر گفتم، چرت گفت، چرتتر گفتم و بحث بالا گرفت و گند زدم به تمام روزم. بر خلاف کاری که دارم ، برخلاف وظایفم و جزییات کارم که پر چالش هست، پر از بحث هست، درونم این مدلی نیست و تمام بحثهای مزخرف این شکلی تمام درونم را متلاشی میکنه، یک ساعت بحث این مدلی، می‌تونه روزها حالم را بد کنه ، تمام وقت از آنچه کردم بیزارم و درونم با خودم می‌جنگم. مهرطلبی افراطی درونم، ترس از بحث و گفتگوی درونم در تضاد با جزییات شغلم هست و این همه تعارض فشار زیادی به جسم و روانم میاره. تلاش کردم تا آخر وقت کمی آرامتر شوم تا به خانه که میرسم ، اینقدر به هم ریخته نباشم.

توی سرویس که نشستم خواهرکم تلفنی از فوت دوستی خبر داد، خبر اینقدر شوک آور بود که حس پوچی مطلق به سراغم بیاد، پسرک ده سالی در منزل مادر به همراه خانواده اش مستاجر خانه پدری بودند، وقتی به خانه آمده بود دو ساله بود و الان حدود ۲۲سال دارد (داشت). منرا آله مریم صدا میکرد ، بسیار نازی نازی و مهربان بود و حالا...

اول گفتند تصادف کرده، بعدتر تصادف نبود، مرگ خود خواسته بود. روز مزخرف پر از بحثم با این خبر تکمیل شد. وارد خانه که شدم نیما به طرفم دوید با لب و دهان شکلاتی و ظرف کیک شکلاتی در دستش، لحظه ای تمام استانداردهای تربیتی فرزند از ذهنم گذشت، از ممنوعیت شکلات خوردن و ... بغلش کردم، دلم میخواست تمام روز بدم را گوله اشک کنم و ببارم اما نشد. خانه ساختیم، ریل ساختیم، آهنگ خوندیم تا ساعت ده شود و بخوابد و من فرصت اشک ریختن پیدا کنم. تا بیرون بریزم همه مزخرفات روز شنبه را، تا باور کنم نبودن کودک بیست و دو سال پیش را. تا آرام بشم برای شروع یکشنبه .


نظرات 1 + ارسال نظر
ویرگول یکشنبه 24 دی 1402 ساعت 16:32 http://Haroz.blogsky.com

آه از این خبرها که همه درون آدم رو متلاشی می کنه، تسلیت می گم عزیزم
چقدر خوبه که عشق به نیما هست تا دلیلی بشه برای تلاش و ادامه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.