سلام
پسرکم یک خونه با بالشهای رنگی ساخته و اصرار داره همراه او توی خونه خوراکی غیر مفید بخوریم ، کمی خوراکی میخوریم ، فیلم میبینیم و آرام آرام توی بغلم قرار میگیره.
کمی بعد بلند میشه و کتابش را میاره که پدرش بخونه، چند لحظه میگذره و بعد اعلام میکنه خودش میخواد کتاب را بخونه ، شروع به خواندن میکنه و داستان را میسازه، میگه و میگه و من در دلم ضعف میکنم از بیانش، از بودنش و از آرامشی که دارد.
و ما از کل دوران کودکی همون خونه های بالشتی موند تو خاطرمون
دقیقا، خونه ها فوق العاده بودند، بازی توی خونه ها فوق العاده تر
مریم جان ایستگاه نهایی آرامش همون خونه بالشتیه. خدا نگهدار شادیهاتون
دقیقا، یکی از نابترین تجربه هایم بود، پسرک نگاهش، گرمای دست کوچولویش و صدایش آرامشبخش وجود منه