مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

تازه دوش گرفتم، یک فنجان شیر داغ کردم، با حس خوبی که از موهای خیسم میگیرم ، اومدم توی حیاط ، یک خرده آرام بشم.امشب پسرکم خیلی خیلی بدقلقی کرد . میدونستم کم‌کم اینطوری میشه، همیشه کمی بعد از روزهای مضطرب من، بدقلقی اون شروع میشه. 

فردا به همراه خانواده همیفر، عازم سفری کوتاه هستیم، این اولین تجربه سفر ما هست و راستش توی این شرایط این روزها، کلافگی روان خودم، لوس بازیها و رفتار کلافه کننده نیما در حضور مهمانها، نمیدانم نتیجه سفر چطوری میشه.

یک حس قدیمی توی وجودم هست که هر موقع برای اتفاقی بیش از اندازه خوشحالی کردم، حتما یک جور بدی جبران میشه، تمام برنامه ریزی این سفر با من بود،بیش از یک ماه درگیرش بودم،یک عالم با پسرک در مورد دریا و کشتی و ... حرف زده بودیم، یک چیزی درونم میخواست ترمز این همه حس خوب را بکشه تا اتفاق افتاد. با پایینترین سطح انرژی پذیرای  مهمانها بودم، هزار بار دلم خواست سفر را کنسل کنم. امشب که با پسرکم بحث و‌حدل داشتیم، حس بیچارگی مطلق پیدا کردم و قطعا الان پر از حس عذاب و وجدان و بی کفایتی مطلق هستم. حق نیما این مادر  به هم ریخته و عصبانی نیست، حق پسرکم این نیست که مادرش در نبرد با بی معرفتهای دورش اینطوری کم آورده و آنوقت تمام زو ر نداشته اش را برای پسرکش صرف کند


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.