مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

من و مریم

سلام

پشت میزم توی اتاقم نشستم(چقدر میم‌مالکیت برای جایی که نه تو به اون تعلقی حس می‌کنی نه اون تو را چیز ویژه ای میبینه). طبق روال این چند روز ، توی گوشم آهنگی که روی اون قفل شدم با صدای بلند پخش میشه، صدای آهنگ روی بالاترین میزان هست، اما هنوز نمیتونه پچ‌ پچهای مغزم را بپوشونه و منرا از دستشون نجات بده.

از خیابان روبروی پنجره اتاق یک‌کامیون خیلی بزرگ داره خیلی کند و پر سروصدا عبور میکنه، از همینها که محموله ترافیکی حساب میشن و پرچمهای قرمز کوچکی در اطراف دارند. دیدن این محموله ها را خیلی دوست دارم، یک جور عجیبی خاصن، بزرگ، پر ابهت و خاص.

شب گذشته وقتی به خانه رسیدم، خانمهای مهمان خونه نبودند و استخر تشریف برده بودند، پسرک به طرز عجیبی خسته و خواب بود، همه اینها کنار هم یک دفعه حس خوبی بهم داد، فندک زدم و فندک زدم و فندک. فکر میکنم تعداد فیلتر‌های توی جاسیگاری بیشتر از پنج ،شش تا شد تا بلاخره احساس کردم مغزم آرام شده. مغز من آرام شد اما همسفر کلافه شد. 

از ساعت ۱:۳۰شب زنده داری شروع شد. هرجایی میشد با گوشی سفر کرد ، رفتم. زبان خوندم، جواب پرسنل کارخانه را میدادم و احتمالا طبق روال چند شب گذشته،سورپرایز شدند از حضور نصف شب من. دلم یکوخواب عمیق و بیدار نشدن طولانی میخواد ، کمی هم فراموشی ، کمی هم جرئت و شجاعت.

زبانم این روزها عجیب و غریب تلخ شده، خودم میفهمم حرف که میزنم چقدر گزنده و آسیب زننده حرف میزنم ، تلاش میکنم بار خشم و عصبانیتم را از روی زبانم بردارم اما نمیشود.این همه تلخی فقط باید سهم یک نفر میشد اما انگار کافی نیست که ترکش به همه میخورد.

همسفر در حضور خانواده اش ، برایم کمرنگتر شده ، با تمام وجود دلم همراهی همسفری میخواست که تنها زن ظریف و شکننده زندگیش که نیاز به توجه و لطافت دارد، مادرش نباشد. این روزها دلم خیلی چیزها میخواد که نمیتونم داشته باشم، از جمله آرامش.

کم اوردم، تو جنگیدن با خودم، ذهنم، عامل حال بدم ، اطرافیانم، همه جا کم آوردم و راستش تسلیمم، مثل آدمی که آخرین بازمانده از یک لشکر هست و جلوی چندین لشکر قرار گرفته، دستها را بردم بالا و به تنها نقطه امن انتهای ذهنم گفتم، همه اش را به خودت سپردم، از من کاری برنمباد اما می‌دونم تو یک روزی، یک جایی نشان میدی که این رسمش نبود.


نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 14:59

منم عاشق اون ماشیناممم تو جاده با عشق نیگاشون میکنم دوس دارم من رانندشون باشمذره ای فراموشی گذشته خواسته منم هست اما چه کنم.کاش یکم فقط یکم دل به دلم میدادن اونوقع من آسوده ترین ادم بودم.خیلی وقته دلم میخاد سیگار و برای ارامش امتحان کنم اما عرضه اینم ندارم

هرچی میکشیم از همین‌کاشها و ایکاشهاست.
سیگار عرضه نمیخواد، ضمن عذرخواهی، کمی حماقت میخواد .
اون ماشینها فوق العادن

نسیم دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 13:54

از هیچکدوممون کاری بر نمیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.