مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

VUCA

سلام

توی جلسه طولانی چند شب پیش شرکت، بعد از انتهای شرکت قرار بود به ساختمان دیگری برگردیم، ساعت  هشت شب بود ، توی منطقه کارخانه یک زیاد هست . با همکارها اومده بودیم، همکارایی که در کنار کار صمیمیت زیادی هم داریم، همه آقا بودند و فقط من خانم، .انتهای جلسه مجبور شدم برای مطرح کردن موضوعی کمی منتظر مدیر عامل بمونم. از آسانسور رفتم پایین، همه رفته بودند، باورم نمیشد. عصبانی شدم، ناراحت شدم، نه برای مسیر پیاده روی نه چندان امن پیش رو،نه برای وسایل سنگین زیاد همراهم، برای اینکه توی ذهنم توی آسانسور مطمئن بودم هستند، منتظر هستند، برای اینکه مطمین بودم  انسانهای بالغی هستیم که علی رغم جو پرتنش جلسه و چالشهای پیش اومده، دیگه اونقدر بزرگ شدیم که بدونیم دوست و همکارمون فارغ از جنسیتش ،فارغذاز فضایی که کذروندیم همراه ما بوده، با هم برگردیم.

توی یک جمع خودمونی، یک دوستی به دنیای ووکا اشاره کرد، آشنا نبودم، توضیح داد، جالب بود، یک جورایی فضای ذهنی و واقعی خیلی از ما بود. یک دنیایی پر از نوسان،پر از عدم قطعیت، پیچیدگی و ابهام.

روی هیچ.چیز نمیتونی حساب کنی، همه چیز عوض میشه، غیر قابل پیش بینی هست و‌ تو روی  چیزی نمیتونی  حساب کنی الا یک نقطه.

در مورد این یک نقطه خیلی صحبت شد و در انتها معلوم شد این نقطه فقط خودتی. روی کسی، چیزی حساب نکن، همه چیز پای خودت هست.

این موضوع بدون دانستن اسم و عنوان خیلی زیاد برای خودم تعریف شده هست و قابل قبول. مدتهاست تمرین میکنم حال خوبم را از خودم بخوام و حال بدم را هم خودم باید درست کنم ، البته اینکه من تمرین کنم یک‌موضوع هست، اینکه اجرا بشه موضوع دیگری.

خلاصه که عزیزان روی خودتون و خودتون فقط. حساب کنید ، جای دیگری برای اتکا وجود ندارد.

نظرات 6 + ارسال نظر
ویرگول سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 12:31 http://Haroz.blogsky.com

مرمر جان خوبی عزیزم؟ خبری ازت نیست نگران شدم

هستم عزیزم، درگیر بالا پایین زندگی

پت چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 19:18

ممنونم

پت چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 18:36

میشه بپرسم چی تو فکرشون بود، دلایلشون چی بود؟ ذهن منم درگیر شده

یک نفرشون فکر کرده بود من با همکاران دیگری برمیگردم و اصلا نشنیده بود که که من کیفم رابه ایشون سپردم، یکی دیگه فکر می‌کرده من اصلا برنمی‌گردم به ساختمان خودمون چون کیف لب تاپ منرا ندیده بود همراهم.هردو نفر فکر میکردند من از همین ساختمان برمیگردم ، البته من برعکس اینرا بهشون گفته بودم ، فکر میکنم فضای پرتنش جلسه توی این اشتباه فکر کردنشون بی تاثیر نبوده

پت چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 14:27

سلام
این موضوعی که گفتید برای منم خیلی پیش اومده. البته نه فقط با همکارام. فکر میکنم گاهی یادشون میره ما هم آدمیم. یا این که فکر میکنند اگر برامون صبر کنند، بهمون توهین کردند. یا کلا بهمون فکر نمیکنند شایدم منتظرند که ازشون بخوایم.
ته تهش همینی که میگید هست به نظر منم. بالا و پایینش از خود ماست.

من در مورد دغدغه ذهنیم حتما باید حرف بزنم، با همکارها حرف زدم، یک دنیا فکر اشتباه تو ذهنشون بود و به دلایل کاملا غلط منرا جا گذاشتند ، به خودشون هم گفتم رفتار غلطشون را می‌بخشم اما فراموش نمیکنم و به خودم صدبار میگم ، روی خودت برنامه ریزی کن

سوگند چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 14:11 http://Zahcheragh@gmail.com

این مسئله واقعا جهان شموله و به طریقه اولی خانواده شمول ... خودمان را دریابیم

این ذکر روزانه من شده، من خودم، فقط خودم مسئول حال بد و خوب خودم هستم

نسیم چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 09:28

قصه ی تنهایی ما انسانها قصه ی غمگینیه
ولی حقیقت این زندگی همینه
ما هر کدوم تنهاییم , خیلی تنها

تنها بودن خوبه، بهتره که قبول کنیم تنهایی را و انتظارمون صفر باشه. اون موقع اذیت نمی‌شیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.