سلام
حال و احوال شما؟
من خیلی با خودم تمرین میکنم از همسفرم انتظار نداشته باشم،قبول کنم که فکرش و روحیاتش همینه و عوض نمیشه و خودم را عذاب ندم، اما نمیشه.گاهی اوقات حس میکنم توی دید همسفر ، یک کروکودیل پوست کلفت هستم که هیچیش نمیشه، که هرچقدر هم کار کنه ، سخت کار کنه بازهم ادامه میده و چیزی نمیخواد.
دیروز دقیقا شش ساعت توی ترافیک مزخرف بودم ، سردرد داشت منو میکشت. دو ساعت اول صبح، دوساعت نیمه ظهر، دوساعت غروب. از شدت سردرد و چشم درد تهوع داشتم، دلم میخواست، حسرت داشتم ، آرزو داشتم بغلم کنه و بگه چقدر خسته شدی، چقدر اذیت شدی، تو استراحت کن ، من هستم، اما غرق توی گوشی وکارش بود. امروز ۷صبح یک جلسه مهم داشت. تاکید میکنه به پسرکم که من باید زود بخوابم، تو با مامان باش. فاصله دفتر همسفر تا منزل ما کمتر از دو دقیقه هست.
یکی از راننده های دیروز رفتار پرخطر داشت، هم رانندگی وهم رفتاری. اطلاعات سفر را برای همسفر فرستادم، دلم میخواست تصور کنم حواسش هست، برای دوستی هم فرستادم. همسفر تا همین الان حتی پیغامم را ندیده و دیگری بیشتر از ده بار دیروز تماس گرفت که نگران نباش ، من مسیرت را چکمیکنم.
من میمبرم برای توجهی که از سمت همسفر باشه، توجهی که شاید صدها برابر از طرف چراغ سبز و قرمز های اطراف میاد اما از سمت او نه. یکموقعهایی حس میکنم نخواستنی ترین موجود زندگیش هستم.
یکموقعی دلم میخواد دستهاشو بگیرم و بگم قرار ما این نبود.
نمی دونم چی بگم فقط می تونم مجازی در آغوشت بگیرم تا کمی آروم بشی
ممنون عزیزم از انرژی خوبت، این روزها هم بخشی از زندگی هست
از صمیم قلبم درکت می کنم
متاسفم، ایکاش حالم را نمیفهمیدید
متاسفانه بعضی از ما زن ها ،زن بودن را فراموش کردیم و خواستیم مثل مردها بار زندگی را به دوش بکشیم و خودمان را فدا کردیم
با نادیده گرفتن حق وحقوق خودمان در زندگی بزرگترین اشتباه وظلم را در حق خودمان کردیم و راه بازگشتی وجود ندارد.
متاسفانه خیلی چیزها عوض شده، نمیدونم برگشتی داره یا نه
متاسفانه این حس برای خیلی از خانم های ایرانی آشناست. زندگی های عاری از عشق و توجه؛ حتی اگر با عشق شروع شده باشند با عشق ادامه پیدا نمی کنند چون اقایان ایرانی مراقبت کردن بلد نیستند.
زندگی را با عشق شروع کردیم، برای شروعش خیلی تلاش کردیم اما بعد اولویتها عوض شد برای هردومون.هردوکم گذاشتیم، هردو رها کردیم ، حالا یکی شکایتش را میگه و یکی نه
عزیزم درکت میکنم
ایکاش درک نمیکردید و این حس براتون آشنا نبود