مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چه هفته ای گذروندم

سلام

یکشنبه شب یک بحث جهنمی با همسفر داشتم، آنقدر تلخ، آنقدر مزخرف که به خداوندی خدا هنوز دور خودم میچرخم تا بتونم هضمش کنم، آنقدر روانم درد اومد که علی رغم تنگی نفس، مجبور بشم چند نخ دود بفرستم توی هوا، تا صبح راه رفتم از شدت پریشانی حالم و صبح با سری به سنگینی دماوند و خالی خرابتر از خراب روانه کارخانه شدم، یک روز چالشی را گذروندم ، نیمه های روز از شدت بیخوابی و طپش قلب دقایقی در سوییت پلک روی هم گذراندم، شب به صورت استثنایی مهمانی داشتیم، علی رغم جو پرتنش خونه، نمیشد کنسل کرد، تا نیمه شب به مهمانی زیر نقاب گذشت و باز از نیمه شب بیخوابی مهمانم شد، سه شنبه برای ماموریتی که قبل‌تر ذکر خیرش بود، از چهار صبح بیدار شدم و توی شمال و جنوب تهران به فنا رفتم، نیمه روز کار سنگینی را مدیرم‌خواست، قول خانه پدری برای آخر هفته دادن بودم، مجددا چهار صبح مجبور شدم بیدار شوم و کار را انجام بدم، به خاطر یک فایل کار تمام نشد و خدا میداند عواقبش چیست، برای کاهش اخم همسفر ، نیما را به پارک اوردم، توی استخر توپ رفته و چشمانم باز نمی مانند و التماس خواب دارند، سرم پر از جیغ بچه های پارک هست و در همین حین دوتا پرسنلم به خاطر موضوعی شدیدا عصبانی هستند و کامنتهای طولانی گذاشته آمد و خواندم و اندک رمق و‌نای باقی مانده را به فنا دادم، یک‌موقعهایی دلم میخواهد بگوین، دنیا جان مادرت کمی توقف کن، فقط چند لحظه.

پدرم نگاهم کرده و میگه، بابا تو چرا اینطوری، چرا چشمات زندگی نداره، میگم بابا فقط خستم، یک خرده بخوابم خوب میشم و در دلم میگویم بابا جانم، باباجانی چی بگم، از کجاش بگم.

نظرات 2 + ارسال نظر
ویرگول جمعه 28 مهر 1402 ساعت 21:02 http://Haroz.blogsky.com

امیدوارم حداقل تا حالا آشتی شده باشین و کدورت برطرف شده باشه، ولی خوب خیلیییی سخته این بحثها و واقعا انرژی برن مخصوصا که طرفین همدیگرو دوست داشته باشن
امیدوارم خوب باشه همیشه حال دلت

سلام
قهر و آشتی درکار نیست ، فقط فاصله هست که بیشتر میشه و دونه دونه پناهگاههای مهربونیمون که می‌ریزه.
ممنون از حضورت

سوگند جمعه 28 مهر 1402 ساعت 08:50 http://Zahcheragh@gmail.com

عزیزم، امیدوارم تا الان بهتر شده باشی ، زندگی همه آدما از این بالا و پایین ها ، جنگ و جدل ها ، دعواهای با یا بی بهانه ها خیلی داره..‌. همسفر هم خسته می شه ، شما هم خسته می شی و تنها آدم در دسترس برای خالی کردن همه فریادها خودتونید .
یکم ریتم زندگی تون زیادی تنده ، من هم این ریتم رو سالهای سال داشتم و دقیقا می دونم یهویی به آستانه انفجار رسیدن یعنی چی
به نظرم یکم این ریتم رو کندترش کن ، دور روز مرخصی و استراحت ... و دقیقا عدم یادآوری هرچی تو بحث ها مطرح شده ، مگر این که اصولی بوده باشه که خوب دیگه باید دنبال راهکار باشی ...

سلام،ممنون از شما، وقتی درد و درمان یک نفر باشه ، گاهی اوضاع پیچیده میشه. زندگی میدوه و ماهم دنبالش، تلاش برای معکوس کردن این قضیه اندازه خودش انرژی میگیره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.