مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

#نیما

سلام

صبح پاییزیتون به خیر باشه الهی

تو حال کرختی روزهای سخت کاری و غیر کاری که گذشت، کلی فیلم خوب و بد دیدم تو ۲۴ ساعت گذشته، برای کمک به چشمانم و کمی نظم دادن به ذهنم و البته کم کردن اعتراض همسفر به حال و روزی که ساختم به زور خودم را از روی مبل جدا کردم. دو ساعتی میشه که توی آشپزخونه خرد میکنم و سرخ میکنم و میپزم و پُک عمیق میزنم و سعی میکنم ذهنم ارام شود و نظم بگیرد.فولدر آهنگهای درهم دوست داشتنی هم با صدای بلند توی خونه پیچیده.

تیتر وبلاگ لاله که شکر خدا مدتی است آسه آسه دوباره شروع به نوشتن کرده نوشته: آنچه با آشنایان نمیتوان گفت، داستانهای هم من هم گهگاه از همین مدل است، به ویژه ترسها و نگرانیها و غمهایم، به ویژه داستان جدیدم که البته سالهاست شروع شده و گهگاه اوج میگیرد، مخصوصا این روزها.

نمیدونم کدومتون فیلم مریم و میتیل خیلی سال قبل را دیده اید؟ (من دیروز دوباره دیدمش برای کم کردن صدای جیغهای ذهنم). اسم داستان این روزهای من هم مریم و نیما  است. نیمای نازنینم، مریم برایش بمیرد که هنوز به دنیا نیامده و هورمونهای مادرانه من وحشیانه به غلیان افتادند و دارند حس مادری ایجاد میکنند، مریم برایش بمیرد که الان مادر بیولوژیکیش احتمالا روزهای تلخی میگذرونه و استرس به وجود نازنینش تزریق میکنه و مادر اکتسابیش داره قبول میکنه اونرو تو زندگیش جا بده.

اول راهم، سنگهای بزرگی سر راهم هست که هرکدوم ممکنه پرونده مریم و نیما را برای ابد ببنده، از همه سختتر روح و روان خودم هست که ممکنه سختترین مانع باشه برای قطعی شدن داستان.

بیرون از اینجا نمیتونم زار بزنم، نق بزنم، بترسم، گریه کنم، ماجراها دارم و چالشها تو این دنیای کوفتی واقعی، اینجا راحتم، اتاق اعترافم هست، خود خودم هستم، اینجا جانی داشته باشم میگم‌از تمام دلولپسیها و ترسها وغمهایم از داستان مریم و نیما.شاید روزی روزگاری شبه مریمی خواند و آرام گرفت و یا برعکس ناآرامتر شد.

#نیما

نظرات 3 + ارسال نظر
پوران یکشنبه 13 آبان 1397 ساعت 20:35 http://kavirdarkavir.persianblog.ir/

عزیزم، حتما خیره ، پس قراره ایشالله نیماخان هم به شخصیت های این صفحه اضافه بشه ؟!!!

سلام پوران جانم
خیر و شر داستان را نمیدونم، خودم را سپردم به جریان زندگی، هرچه پیش آمد خوش آمد.
نیما فعلا جان من است، انشالا که بودنش در داستان ادامه دار شود

هدی شنبه 12 آبان 1397 ساعت 10:21

سلام مریم عزیزم
توکل کن به خدا
نیما وقتشه که بیاد شک نکن به حسهات

سلام عزیزم
فعلا که قدم گذاشتیم در راه ، تا چی پیش بیاد

samira شنبه 12 آبان 1397 ساعت 08:44 http://sama92.blogfa.com

همه ما به یه جایی بدون سانسور خودمون نیاز داریم
منم برای آرامشت دعا می کنم ولهترین ها رو می خوام که برات رقم بخوره

همگی دنیای ظاهر و باطن داریم.
ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.