سلام. صبحتون بخیر
خیلی سالها قبل، با تعدادی دوست ، توی سفر، قرار بودطلوع خورشید را بعد از چند ساعت دوچرخه سواری، کنار ساحل ببینیم. توی دور دور کردنهای دور جزیر، سقوط ازاد کردم و با مخ رفتم تو جدول. شب قشنگمون به جای ساحل توی بیمارستان گذشت و تا خود صبح گوله گوله کنار پنجره اشک ریختم و هی گفتم بابا من خوبم، بریم ساحل.
دیشب بعد از سالها، به همراه یکی از دوستهای اونشب که حالا دیگه عنوان همسفر داره، بلاخره طلسم دیدن طلوع خورشید گذشت. جایتان خالی، لحظه لحظه اش عاااااالی