مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خیلی سال قبل که هنوز در عالم مشنگی بودم  و هربار خیالبافیهای خاتوادگیم شدت میگرفت، کرور کرور پسربچه برای خودم تصور میکردم و جز تفریحات سالمم گشت و‌گذار در فروشگاههای جینگول فروشیه کودکانه بود، برای اینکه مثلا خودم را مامان خیالی آماده و‌آگاهی کنم، یک عالمه کتاب میخریدم، از یک روزگیهای بی بی جان گرفته تا یک عالم بزرگتریهایش.‌بسیار بسیار کتابهای چطوری بچع بزرگ کنیم گرفته بودم، خوب سیب زندگیم طور دیگری چرخید و قرار نشد هیچ بچه طفلکی با آنهمه کتاب خفه شود.تو طوفان روزهای اول روبرو شدن با ماجرا چندتایی  از کتابهای بیچاره پرپر شد، چشمم که به پرپریهای کتابها که افتاد، دلم سوخت و سعی کردم افسار خشم و غمم را بکشم  و کتابهای بیچاره را نجات بدهم، آن بیچاره ها که چاپ نشده بودند که فقط فسقل جان منرا آگاه کنند.برای اینکه آینه دقم هم نشوند ، از توی کتابخانه جمعشان کردم و فرستادمشان در کارتن. خدا را شکر، دوستان و‌آشنایان و فامیل و غیر فامیل، تا توانستند در این سالها تنور تولید را گرم نگهداشتند و هی فرصتی پیش آمد که بنده، کتابی از همان کارتن دربیاورم و تقدیم تازه مادری کنم و هی به عنوان خاله مریم(کلا من یرای همه بچه ها خاله حساب میشن، کی عمه بشوم خدا داند) مهربون و کتاب پخش کن شناخته شوم.  

دیروز که به دلیل فراموشی تولد همکارجانمان، توی خانه فکر میکردم که چه کنم؟چه کنم؟ شکم برآمده همکار جان و آخرین کتاب جا مانده از آن دورانها به دادم رسید و هدیه تولد تازه مادر آماده شد. به همین سادگی، همهو و همه کتابهای آن مدلیم تمام شد، انگار از اول اصلا نبودند، انگار هیچ وقت من خریدارشان نبودم.

*۵دی و ۵دی و خاطره های بد، جیغ زدنهای لاله بمی و خوابگاه هراسان شده، مراسم ختم تلخ خوابگاهی و مسجد دانشگاه. الهی که بعد این همه سال، کمی خوشی زیر پوست بم رفته باشه.

**حضور وبلاگیم که پررنگ میشود، آشفتگی حال و خیالم هم معلوم‌میشه؟اینکه دلم میخواد با هر بهونه و بی بهونه بیام اینجا و حرف بزنم؟

نظرات 5 + ارسال نظر
سرن سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 00:15

در نگاه دیگران خیر، معمولیه! اما پسره دیگه تخسی های دنیای خودشو داره! هر چند وقتی دوتا دخترهای همینو می بینم، خدا رو شکر می کنم که دوز شیطنتش عادیه و مثل اونا ذله نمی کنه!

الهی که هر مدلی که هستند،سالم باشند و سرحال. خدا صبر پدر مادرهاشون هم زیاد کنه

پویا دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 10:17

سلام، خوبی؟
آره معلوم میشه، بیشتر از روی سبک نوشته هات نه صرفا بخاطر پررنگی حضور.

سلام. نمیدونم خوبم یا بد،فعلا فقط هستم.نوشته های بیچاره که جوریشون نیست

samira دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 08:57 http://sama92.blogfa.com

سلام مریمی جان..
حرف زدن همیشه خوب بوده اگه هیچ چیز رو حل نکنه لااقل حس سبکی می کنه آدم...

سلام. کجا و با کی حرف زدن خیلی مهمه. اشتباهی زیاد حرف زدم،البته اینجا نه.

سرن دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 02:18 http://serendarsokoot.blogsky.com/

آخ که اگر نزدیک بودیم به خاله مریم بودن پسرجان منم زورکی نائل میشدی و بعد از چند پنج شنبه نازنینت رو صرف کردن با دنیای پسرها (البته به زور حتی اگر نمی خواستی) حال دل خواستنت، مبنی بر چندین تا پسربچه داشتن می پرسیدم!

الهی،اینقدر شیطونه؟سرن تصور کن. شش هفتا باشن. دل ادم از خوشی میمیره

مهروماه دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 00:44

دلم برات تنگ شده بود

دلتنگی چرا؟من که هستم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.