مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

این آخر شبی، بعد از گوش کردن یک عالم آهنگ خاطره دار، بعد از صحبت با همسفر و یک عالم فکر کردن و نتیجه گرفتن که نمیشه اول کاری یک ماه مرخصی گرفت، بعد از تصمیم قطعی گرفتن برای اینکه دیدار با برادرک بماند برای اسفند، بعد از اینکه ته دلم بسیار شکست و دلم خواست همینجوری یک توروح هر چی کار بی مرخصی هست بگم و دلم ریز ریز شد برای دیدن برادرکم ،دیدن یک عکس همین الان یهویی ارسالی از همسرک برادرک، یک حالی داد، یک حالی داد،انگار که الان همان اسفند ذکر شده است، اصلا انگار همان مرداد با یک ماه مرخصی هست، انگار الان همان لحظه دیدن هست.

*پرچانگیهای امشب مرا در اینجا بگذارید برای اینکه دستم جای دیگری نلغزد.اینجا امنترین جای من است.

نظرات 1 + ارسال نظر
نیسا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 16:42 http://nisa.blogsky.com

سلام. تازه با وبلاگ شما آشنا شدم، ساده و شکیل و زیبا می نویسید. ان شاالله به زودی لحظه وصال و دیدار برادرعزیزتون فراهم میشه. ♥ شاد و خرم باشید.

سلام عزیزم، به خونه من خوش اومدی.ممنون از آرزوی خوبت.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.