مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

تا حالا رفتین توی این فروشگاهها که فروشنده فکر میکنه باید بچسبه به شما و با اختلاف فاصله حداکثر نیم متری سایه به سایه شما حرکت کنه و تا دستتون به طرف هرچیزی بره، سریع حرف بزنه و مغز شمارا بجوه و شما فرار را بر قرار ترجیح داده و بدوید بیرون؟ بارها و‌بارها با این فروشنده های چسبناک روبرو شدم و کلی حرص خوردم چرا یکی به ایدها نمیگه مشتری را خفت نکنی بهتر خرید میکنه، امشب به رسم هرماه خرید ماهیانه منزل به فروشگاه رفتم و خدا میداند چقدر کلافه شدم از دست آنها، طرف هیچ قفسه ماده غذایی نمیتوانستم بروم از بس که مبخواستند خمیردندان و چای و رب گوجه فرنگی و شامپو فلان و‌...توی حلقم بریزند.

*احتمالا خیلی از شماها درگیر سندروم عمر زود گذری شده اید، لامصب مثل برق و‌باد پیش میرود و من اصلا دلم نمیخواهد باور کنم بهمن است و زمستان نازنین و آب و‌هوای سردش رو‌به پایان.دلم میخواد یکی بیاد بگه الان شهریوره، یا مهر البته سالشمار هم چیزی مثل ۲۰سال قبل باشه، مثل اون سالها که بهمن ماه را به خاطر ده روز مراسم جشن مدرسه دوست داشتم، امروز که با همسفر خاطرات سالهای قبل را مرور میکردم یادم افتادکه روزی روزگاری تک خوان سرود هم بوده ام توی این ایام، اون سروده بود:ای مجاهد ای مظهر شرف و...‌با یک ربان کج روی مقنعه سفیدم.دلم نمیخواد اینقدر روزهایم تند تند میگذرند.

*دوستی از سالهای نوجوانی بعد از مدتها شماره ام را یافته و تماس گرفته، همسن بودیم اماخوب برنامه زندگیش کمی متفاوت بود، همان سالهای آخر دبیرستان بسیار علاقمند به ازدواج کردن بود، ازدواج کرد و چند ماه بعد هم یک دوقلوی دختر و پسر به دنیا آمد و دیگر بیخبر بودم، صحبت که کردیم و کمی که گذشت  از من شروع کرد،‌که چقدر از دور خبرم را داشته، که چقدر خوش به حالم است، که چقدر خوب است که دریم را ادامه دادم که دستم در جیبهای خودم!!! است و‌چقدر خوب است بچه ندارم وقدر زندگیم از فانتزیهای رویایی اوست و‌چقدر راحت هستم و عشق میکنم و اینکه از همسرش بسیارکتک میخورد و ازاینکه باوجود دو فرزند دوقلویش در حال طلاق است و ...دلم نخواست رویای فانتزیش را خراب کنم، دلم نخواست که بگم بارها و بارها برای تجربه کردن.آنچه که اواصلاحسابشان نمیکند  خواسته ام تمام دنیایم را به هم بریزم ، دلم نخواست بگم که ...

 آخر حرفهایمان در جواب یکی حرفهایش فقط گفتم خیلی حرفهایش را بی خیال،اما اینکه بگوید بچه ها به جهنم، از پدرشان چه خیری دیدم که از این ...ببینم آخر بی انصافی است.نه قصد قضاوت دارم نه حسش را، دوستم اگر همان آدم آن سالها باشد همانقدر میتواند یک زندگی را به بیراهه بکشاند که یک مرد زورگو‌ وبددهن و بادست کمی هرز، فقط کمی دارم فکر میکنم، به خیلی چیزها.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.