مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

هیچی




توی سرویس مثل هرشب خیره بیابانهای تاریک بودم،من بودم و هپروت.

 همه ذهنم یک جمله تکرار میشد، صدای بنده خدایی که همین تازگیها توی یک جمع مهمونی روبه من گفت: نکنه این نمیخوایم نمیخوایمها، الکیه و اجاقتون کوره و عرضه اش را نداریدو...به خیلی چیزها فکر کردم، به همسفری که همیشه معتقده به حرفهای آدمها به اندازه شعورگوینده توجه کنم، به اونهایی که سعی میبکنند منرا از آزاردهنده ها دور کنند و تاکید میکنند آنقدر داشته هایم زیاد هست که اندک نداشته ام به چشم نیاید، به همه آنها که کمکم میکنند از لحظه ها و فکرهای آزاردهنده فاصله بگیرند و خودم را با همه آنچه دارم وفق بدم.اما خوب گاهی صدای اون آقاهه که تلخ میگه پررنگتر میشه، باخدا چونه زدم، که بیا و چند سال زندگیه منرا حذف کن، یک روز، فقط یک روزحس زندگی را توی وجود من بگذار، یک روز که خیلی زیاد نیست، یک روز از نه ماه ، همان یک روزی که اولین حرکت حس میشود، همان یک روزی که چرخش زندگی  را توی وجودت حس  میکنی، همان که همه ازش میگن و من با هزار فیلتر برروی گوشم کمرنگتر به وجودم میرسانمش.من که بی خیال خیلی چیزها شدم، منکه از حسرت یکبار دیدن خط دوم صورتی  تا خواندن لالایی برای کسی از وجود خودم گذشتم، حتی آرزومند یک روز تاخیر سیکل طبیعتت به دلم ماند تا شاید شک کنم، این یک روز را که میتوانی به من ببخشی.


*شما را که به هرچه قبول دارید، امشب را بی خیال توصیه نصیحت، همه آنها را که میخواهید بگویید من حفظ حفظم، امشب فقط حالم گرفته.


 *کسی میتونه به من با نگاه دروغ گفتن را یاد بده، بیزارم از اینکه هرچقدر لب میبندم و ساکت میمانم، او نگاه خوانی میکند و ...پبش چشمانش هیچ حریم خصوصی ندارم.


نظرات 9 + ارسال نظر
په پو یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 15:13 http://aski-ewin.blogsky.com

آرامش درختان خفته زیر برف مهمون دلت.

ممنون عزیزم، عجب آرامش خوبی.

سپیده مشهدی شنبه 14 آذر 1394 ساعت 22:16

سلامممممممممپاومدم واسه تولدم یه قر بدم و برم
قر
قر
قر
قر
قر
قر
قر
قر
قر
در خصوص پست:خدایا , مریم...مریم ,خدا

سلام همشهری همسفر ، چطوری؟؟؟ زدی تو گوش ۳۰؟مباااااااارک باشه، هرچه میتوانی قربده مادر، همه نوعش را هم بده، عربی، ایرانی، بندری، ...

غزال شنبه 14 آذر 1394 ساعت 20:29 http://yaldayeshab.blogsky.com

وبم رمزی نشده مریم جون
اصلا حال و حوصله نداشتم دیگه.خواستم وبمو ببندم دلم نیومد.خواستم مطالبشو پنهان کنم بلد نبودم.بناچار روش رمز گذاشتم.دیگه دوس ندارم بنویسم مریم

عزیزم نوشتن تا وقتی دوست داشتنی باشه خوبه اما از روی عادت و وظیفه آزار دهنده میشه، اما اگر هم فعلا نمیخواهی بنویسی، سعی کن یک راهی برای آرامش داشتن پیدا کنی، غزال خودت را خیلی دوست داشته باش، نزار فکرهای بد آزارت بده.

غزال پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 23:41 http://yaldayeshab.blogsky.com

مریم با تمام وجودم درکت میکنم......

عزیزدلم، نگران نباشیا، تو خیلی زود خبرهای خوب بهمون میدی، چرت و پرتهای من هم تو این زمینه نخون.
تو از کی وبت رمزی شده؟

سهیلا سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 18:52 http://nanehadi.blogsky.com

عمو سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 17:11

مریم، آدمیزادی... گوشت و پوست استخوان و احساسات... فولاد و سنگ که نیستی!!!

آدمیزاد تعریف مزخرفی داره عمو، موندم خداوند با خودش چی فکر کرد چنین معجونی را آفرید.

عمو دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 13:44

فقط خواستم بگم خواندم. همین.
دعایت در قلب خداوند مستجاب باد

ممنون عمو. ایکاش که اینها نوشته نشن، ولی خوب گاهی نمیشه، ممنون که میخونید و هستید.

هدی دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:49

عزیز دلم مریم جونم درکت میکنم همه این روزها داشتن این نیز بگذرد

ممنون عزیزم، من خوبم.

رویا دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 01:21 http://khoshbakhti1393.blogsky.com

مریم عزیز و دوست داشتنی و پر انرژی و پر امیدم
تو و خواسته ی زیباتو به دستان توانای خدای بزرگ میسپارم

ممنون مهربونم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.