مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شب نوشت

سلام

توی مسیری که هر روز صبح به سمت سرویس  پیاده روی میکنم، از کوچه هایی عبور میکنم که حضور آپارتمانها توی اونها هنوز خیلی پررنگ نشده(این پررنگ نشدن ، یعنی بالای پنجاه درصد نرفته)، تو این کوچه ها اتفاقا قدمت زندگی توی اونها خیلی زیاد هم هست، یک عالمه ویلاهای کوچک و بزرگ و باصفا و سرسبز و خیلی ناناز وجود داره که من عاشقشونم، هربار که از کنار هرکدومشون عبور میکنم و ساخت و سازهای قشنگشون را میبینم، آرزو میکنم عمر این خونه های باصفا طولانی باشه، آرزو‌میکنم صاحبخانه های آنها، حالا حالاها در طمع چندطبقه سازی نیفتند و من حالاها از دیدنشان لذت ببرم.

* همکار آقایی داریم که با هر خانمی در کارخانه هم اتاق شده است، خانم مذکور سرسال به مرخصی زایمان رفته است، بنده خدا خسته شده از بس که همکارهای با سابقه اش رفته اند و کم تجربه ها جایگزین شده اند، در آخرین تغییرات، همکار دیگری به مرخصیه زایمان میرود و امروز این آقا مینالید که واااااای، اگر همه کارکنان یک شرکت خانم باشند و همه باهم به مرخصی بروند، چه بلایی سرکارخانه می آید؟قرار است با یک آقا ایشان هم اتاق و‌همکار شوند، همه منتظرند ببینند برای آقای جدید هم اتفاقی میافتد آیا؟

**برادرک روزهای سختی میگذراند، فشارهای درسی و پروژه اش، وضعیت مبهم کارش و دلتنگیش خسته اش کرده بود و ساعتی را پای صفحه مانیتور چشم به هم دوخته، درد و دل میکرد.دلم  پر کشید  برای به آغوش کشیدنش.او گفت و من گفتم ، او حرف زد و‌من ادامه دادم.آرام که شد، لبخند که به لبش آمد، چند فحش خواهرانه نصیبش کردم که منرا تا نیمه شب بیدار نگهداشته است. ارتباط که قطع شد، رفتم سراغ فیلم عروسیش و ...

دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم که بتوانم همه مشکلاتش را از سرراهش بردارم، البته که جوان است و پر انگیزه و میتواند از پس هر مشکلی بربیایید ولی خوب دل خواهرانه ام طاقت دیدن ریز و درشتهای زندگیش را ندارد، خدا را شکر که همراه مهربانی دارد اما به هر حال غربت است دیگر.

نظرات 2 + ارسال نظر
حباب خان چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 14:48 http://timebomb.persianblog.ir/

برادر شما رو من خوب یادمه...
اون روزهایی که ما فقط با اتفاقات دانشگاه تفریح می کردیم و با هیجانش کیف می کردیم و تماشاچی بودیم، ایشون وسط معرکه بود! خدا بهش سلامتی بده...

ممنون از آرزوی خوبتون، برادرک از کارهاش پشیمون نیست اما به هر خال این روزها طبعات روزهای گذشته است و کمی سخت میگذره.

سرن چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 14:04 http://serendarsokoot.blogsky.com/

من اما راستش از کنار همچین خونه هایی رد میشم آرزوی یکیشونو دارم. آرزوئه دیگه!
ایشالا که هر جا هست دلش شاد بشه و بمونه و تنشون سلامت باشه.

من هم آرزومندم، و انشالا یک روزی ساکنشون میشم.
ممنون عزیز دلم، انشالا خانواده تو هم سالم و سرحال در کنارت باشن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.