مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

روزانه نوشت

سلام

تعطیلاتی که گذشت، با کمی تاخیر گوارای وجودتان. بنده طبق معمول این تعطیلات را هم دررکاب خانواده بودم تا مبادا متهم شوم به اینکه هییییچ شبیه فرزندهای خوب نیستم (بگذریم که در روز برگشت دقیقا با این جمله بدرقه شدم که:هیچیت مثل بچه های مردم نیست).

خودم را برای یک خوابیدن حسابی توی این چند روز آاماده کرده بودم که به لطف خانواده عزیزم  میسر نشد. مادر جان از طرف خودش به یکی از دوستانش قول همکاری و کمک داده بود و قرار بود من درمقام راننده آژانس ایشان را همراهی کنم،درب منزل خانم دوست فهمیدم که مادر جان مریم را نه به عنوان راننده، بلکه با عنوان یک نیروی کمکی ماهر همراه خودش کرده و نشان به آن نشان که مریمی که در تمام یک عالمه سالهای عمر گذشته اش۲۰۰گرم هم سبزی خوردن پاک نکرده، آنشب مجبور به پاک کردن ۱۵ کیلو‌سبزیخوردن شد، آنهم چه سبزیهایی، ترخون، مرزه، نعناع، ریحان. آنقدر به جان مادر جان ودوستجانش نق زدم که انشالا سال بعد اگرآلزایمرنداشتند هیچ مدلی روی کمک منحساب نکنند.خدا وکیلی این قرطی بازیها چیه دیگه؟کی گفته کنار نذری باید سبزی خوردن آنهم از نوع درخانه پاک شده (نوع بیرون پاکشده اش را میگویند لطافت ندارد) باشد؟

خواهر جان هم به دلیل بار شیشه ایکه دارند از طرف خودشان،خودشان را ازحضور در شلوغیهای خیابان معاف کرده بودند و پیشاپیش به عنوان جایزه رنگ کردن بدون از خط بیرون زدن به بهار جان قول بیرون رفتن با خاله جانرا داده بودند، فقطخودتان تصور کنید بردن جانوری که کنترل کردنش واویلا است تو شلوغیهای آدم دیوانه کن چه به روزآدم می آورد، آنهم در حالیکه توی این شلوغیهای عجیب غریب نمیدانم ازکجا استرس و فکر انفجاربمب به جانم افتاده بود. تازه وروجک در جواب  اینکه آیا خوش گذشت میگوید:اگر روی شانه هایت سوارم کرده بودی بهتر بود.

در چند ماه آینده پدر و مادرقصد سفر به مملکت هیتلر و دیدن برادرک را دارند، برادرک خواسته چند کلامی ژرمنی آموزش ببینند و فقط تصور کنید که آموزش چند لغت واصطلاح، به کسانی که هیچ کلامی جزفارسی را نمیشناسند چه اوضاعی محشری درست میکند، مادر جان دفترچه کوچکی ساخته و قرار است روزی یک کلمه توی این چند ماه یاد بگیرد، جایتان خالی، سر و‌کله زدن باهردو‌دنفرشان حالم راجا آورد،اگر کتاب یا فیلم آموزشی که توانایی آموزش به دونفر انشان مسن، به شکلی که خستهشان نکند و کمی هم موثر باشد وبه هیچ وجه حس آموزشی نداشته باشد وخیلی هم خوب باشد ، میشناسید به من بگویید، شاید بتوانم کمی مجهزترپدر و‌مادرم را به دیار غربت راهی کنم، در حال حاضر که پر از استرسم، انگار میخواهم به فضا بفرستمشان.

*دیدید گاهی از محله ای قدیمی ، با خونه های قدیمی میگذرید و کلی خاطره برایتان زنده میشود، یک روز اکر بروید وآن خانه ها و آن محله نباشد، دلتان هری میریزد پایین، یک چیزی تو کوچه پس کوچه های وجودتان گم میشود، بعضی از وبلاگها هم همین حسرا دارند، هرروز میبینیشان‌، میخوانیشان، حتی اگر به روزنشده باشند،کلی حال خوب برایت دارند، یک روز یک دفعه نیست میشوند وتو همانطور گیج و خالی میشوی بدون هیچ رد پا و اثری از صاحبخانه، تازه مجبوری مثل آدمهای متمدن، رعایت حریم صاحبخانه را هم بکنی و‌به محو کردن خاطراتش احترام بگذاری ووارد حریم خلوتش وراههای ارتباطیش هم نشوی، گاهی سخته، گاهی خیلی سختتره، الهی هر کجا، هرجورکه هستی ،لحظه های زندگیت پر باشه ازآدمهای نازنین مثل خودت و حسهای خوب مثل همان که خودت به دیگران دادی.

بی خیال


نظرات 1 + ارسال نظر
زیتون سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 17:13 http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

اصصصصصلا نگران پدر و مادرت نباش. انقدر بهشون خوش خواهد گذشت که دلشون نخواد برگردن. از رو سابقه میگم.

میدونی دغدغه ام چیه؟تو‌فرودگاه نتونن جواب بدن و دستگیر بشن و زندانتی بمونن ، یا تو خیابانها گم بشن و ...
خیلی نگزانم، تابرن و برگردن دلم میترکه از نکرانی.این سابقه شما مشکل زبانی نداشت؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.