مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خانه پدری

سلام به روی ماهتون، شبتون بخیر باشه. امشب بعد از مدتها فرصت قدم زدنی پیش آمد و توی این هوای گررررم و وقت غروب ساعتی را توی کوچه پس کوچه های محله مان چرخیدیم، از گرمای هوا که بگذریم جایتان خالی.

آخر هفته را در خانه پدری گذراندم، دوست داشتم الان از آخر هفته ای که خوش گذشته بنویسم اما خوب..،

رابطه من و مادر عین عسل و خربزه ای است که با هم خورده شود، هردو میخواهیم تلاش کنیم اما برآیند تلاشمان صفر صفر است، مادر دقیقا مانند مادر کودکی چند ساله، هرچه خوراکی از روزهای کودکیم تا حالا دوست داشتم تهیه میکند، حتی هنوز سبزی خوردن که میخرد، تربچه بیشتر میخواهد به هوای سالهای خیلی قبل که من عاشق تربچه بودم در حالیکه الان دوست ندارم، هنوز هرچه دوست دارم میپزد، اما...اما، دهن منرا با آخرین توان سرویس میکند از یک طرف برسر سهل انگاری در مورد جسمش و بیماری لعنتیه دیابتش، انگاری به تمام مقدساتش سوگند خورده هرراهی میتواند برای بیشتر آسیب زدن به خودش پیدا کند و انجام بدهد، و از طرفی بر سر دید و بازدید و ملاقاتهای من با هرکه باید ببینم و او دوست ندارد و ...

روابطم با مادر تمام رمق و انرژیم را میگیرد و‌به هیچ کجا نمیرسد، حرف زدنش هم برایم آزاردهنده است، تکیه کلام لعنتیش هم که هربار جان مرا آتش میزند که:مادر نشدی که بفهمی....

از روابط خوبتان با مادرانتان که میگویید برای من افسانه است، من اصلا نمیفهمم اینکه‌آدم دردی داشته باشد و به مادرش بگوید و بعدا آن درد چکشی نشود بر روح و روانش یعنی چی، بگذریم، داستان قدیمیه تکراریست که بازگو کردنش فقط حال آدم را خرابتر میکند و...

*در خانه پدری، آموزش دوچرخه سواری داشتم برای بهار، فکر کنید خاله ای که دوتا از بدترین زمین خوردنهای زندگیش  به خاطر از روی دوچرخه افتادن  باشد چه آموزشی هم میتواند بدهد، دوبار، دقیقا دوبار با آن هیکل تپلیش و با دوچرخه از روی پایم رد شده و الان پای نازنینم سیاه و کبود شده است. یک شب هم که در کنارم خوابیده، تا قبل از خوابیدن چیزی حدود ده مرتبه و بعد از خوابیدن و در نیمه شب دو مرتبه و صبح زود در میان خواب و بیداری دوبار از من لالایی ترکی(همان که عمو در وبش گذاشت) خواسته و عملا خاله را به غلط کردن انداخته از بس گه از دیگران نق شنیده:آخه این چیه به این بچه یاد دادی؟بزار بخوابیم.

**بسیاری از رفتارهای خاص دکتر را به سن و سالش ربط میدادیم، پسرش که پا به عرصه ظهور گذاشت، فهمیدیم، جنونشان نه به دلیل افزایش سن، بلکه یک ژن درون خانوادگیست، من نمیدانم کارخانه هایی هم که من به دنبالشان هستم این روزها چه مرگشان شده که همههههه کار ۱۲ ساعته پیشنهاد میدهند، میدانم کم می آورم اما میترسم برغی فرار از دکتر، خودم را از چاله به چاه بیاندازم، به هرحال شدیدا امیدوارم که کار خوبی پیدا خواهم کرد، بله.

نظرات 7 + ارسال نظر
عمو سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 08:07 http://mrmustache.blogsky.com/

درود و سلام بر مریم عزیز
خواهر من شما که داشتی مسئولیت تقسیم می کردی، مسئولیت گرم شدن کره زمین و از بین رفتن جنگل های آمازون و اقتصاد خراب یونان و قیس علی هذا را می انداختید گردن بنده!!!
یادم نبود پدر و مادرهای ما کاملا شبیه هم هستند.

سلام به شما
اتفاقا حالا که دقیقتر فکر میکنم، میبینم حق با شماست، همه اینها که گفتید هم به نوعی زیر سر شماست به علاوه کلی مسئله دیگه.
خدا همه پدرمادرهای نازنین و البته کمی غرغرو را حفظ کنه.

عمو دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 08:35 http://mrmustache.blogsky.com/

سلام
خدا قوت بانو
انشاءالله کار مطلوب با حقوق مکفی مسلط به نرم افزار هلو هم پیدا می شود
مزاح نمودیم حالتان به شود
خوب الحمدالله در خانواده ما کاملا بر عکس است، والدین محترم هستند که با بنده درد دل می کنند و از مشکلاتشان با همسایه و فامیل و وانتی توی خیابان و گرانی جاری در جامعه و بی شعوری فلانی و غیره می گویند.
ایام به کامتان
ضمنا بنده هیچ مسئولیتی در ارتباط با آن لالایی قبول نمی کنم

سلام و صبح به بخیر بر عموی تحت ترک.
از انشالای خوبتان ممنون، حالا هلو هم نشد با یک زردآلو هم کنار میام.
همه اینها که گفتید اینطرف به مقدار فراوان موجود است، من سالها قبل دندان لق درد و دل با والدین به ویژه مادر را از دهان کندم، مشکل جایی است که من در جواب درد و دلهایش و برای کاهش حسهای بدش راه حل ارائه میکنم، هرچه میگویم را ایشان به علاقه مه به تمام آدمهای دنیا و بی علاقگی نسبت به خودشان ربط میدهند، اگر یاد بگیرم موقع شنیدن این زبان لامصب را باز نکنم خیلی خوبه البته اگر متهم به چیز دیگری نشوم.
تمام مسئولیت شب نخوابیدن من و همسفرم و خواهرک و همسر خواهرک به پای شماست.

بانو سرن دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 03:24 http://serendarsokoot.blogsky.com/

به این فکر کردم اگه مامانم بود اون چه مدلی می شد؟ رابطه مون؟! نوع نگاهمون به مسایل؟
حتما یه کار عالی پیدا می کنی.

عزیزم، بودن عزیزان در هر صورتی بهترین حالت ممکنه، متاسفانه من و مادر ارتباط درست و کم تنش با هم را یاد نگرفتیم و خیلی چیزهای دیگه هم این شکل غلط ارتباط را تشدید کرد اما من هنوز امیدوارم به بهتر کردن ارتباطمون.ممنونم.

فری مآ یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 11:03

من فکر می کنم خیلی از مآ مثل تو باشیم.البته درجه بندی داره
من اصولا ترجیح می دم هیچ گونه درددل با کسی نکنم ،بالاخره آدمیزاده دیگه گاهی اختیار زبون اش از دستش در میره !
انشا... یک کار خوب پیدا می کنی عزیزم

فریما بحث درد و دل نیست، صرفا بحث نفهمیدن همدیگره، بدجور نفهمیدن.
امیدوارم تو با پسرکت در آینده مشکل نداشته باشی.
ممنون از آرزوی خوبت.

اف یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 09:58

جمله ی آخر کامنت قبلیم راجع به دکتر و پسرش بود!

فهمیدم عزیزم.

اف یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 08:56

رسیدن بخیر عزیزکم

کااااااملا هم دردیم مریم
منم با مامانم تو هییییییییییچ چیز نه راحتم ، و نه تفاهم دارم

بی شعوری سن و سال نمیـــــــــــــــــ خواهد!

سلام عزیزم، ممنون.
افروز در مورد مامان خیلی درد دارم، خیلی.
ایکاش درکم نمیکردی، دوست ندارم تو هم این شرایط را داشته باشی

مگهان یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 01:03

12 ساااعت ؟

من خواهرم رو مادرم رو خیلیییی دوست دارم. شنونده های بی نظیری هستن!
ولی دروغ چرا ؟ اونام آدمن و احتمال اینکه دردتو جوری بزنن تو سرت عین پتک خیلی زیاده ! پس ترجیح میدم خیلی باهاشون درد دل نکنم :) ...

سلام عزیزم
متاسفانه چند مورد کار خوبی که این مدت پیشنهاد شده ۱۲ساعته بوده و من هنوز منتظر مورد بهتری هستم.
دوست داشتن یک طرفه قضیه است، ارتباط درست داشتن سمت دیگه، متاسفانه من ارتباط درستی با مادر ندارم و این خیلی آزار دهنده است.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.