سلام
یک دورانی، هرروز صبح با عشق به سمت کارخانه پرواز میکردم و هرروز عصر با عشق به سمت خانه پر میزدم.
چطوری زندگی کردم، چطوری تصمیم گرفتم که الان، از کارخانه به خانه پناه میبرم و از خانه به کارخانه.
خودم در کار خودم ماندم و سختتر از همه اینکه جز خودم کسی نمیتونه کاری کنه.
سلام
مدتها بود توی سمینار ، اونهم از نوع دولتی نبودم.موضوع سمینار یک بحث علمی است اما...
مهمانها بین الملی هستند، با این حال صحبتهای حاضرین با صلوات بدرقه میشه، چند دقیقه ای سخنرانان دو ارگان مهم دولتی در مورد ارزش زن!!!و ایام فاطمیه صحبت کردند (,فکر میکردم ایام تمام شده). شروع برنامه با تاخیر بوده اما نمیدونم اتمام اون چطوره.
دیشب خیلی کم خوابیدم و امروز با فضای اینجا خیلی خوابم گرفته.
*خدا وکیلی فقط برای فهمیدن اینکه چرا اوضاع مملکت اینقدر گل و بلبل و بهشتی هست یک نگاه به اداره دولتی باید کرد. ریال به ریال سمینار امروز مزخرف وبی دلیل هزینه شده بود.وقتی مدیر کل یک اداره خیلی مهم و اثر گذار توی مملکت، از تقارن یک سمینار مرتبط با استریلهای مدرن با شهادت بانوی بزرگوار اسلام ابراز خرسندی و برکت میکنه (دوروز از شهادت میگذره و ایشون چطوری تقارن دیده من نمیدونم) ، وقتی تمام چند ساعت سمینار درباره موضوعاتی که از سرچ گوگلی به دست اومده صحبت میشه و تنها تفاوت سخنرانیها در الگوی پاورپوینتشون هست، جدی جدی بیخود این نشدیم که هستیم.
سلام
چند روزی هست که نتوانسته بودم درست با مادر صحبت کنم، یک هفته درگیر مهمانداری بودم و بعد هم سفر ، بعد از سفر هم که مجددا درگیر کارخانه و حواشی تمام نشدنی ان، وقتی که به خانه میرسیدم اونقدر به هم ریخته بودم که دلم نمیخواست هیچ تماسی داشته باشم. این دوروز خانه نشینی تماس طولانی داشتم، حس میکردم یک چیزی درست نیست ، خوب اینقدر توی دنیای مزخرف خودم بودم که نفهمیدم چی شده، بلاخره وقتی حضور غیر عادی خواهرم در خانه مادر را دیدم، وقتی جواب دادن کوتاه مادر را دیدم، خبر دادند. مادر زمین خورده ، دستش شکسته، کمرش اسیب دیده و من مات و مبهوت بی خبری از عالم ، اینقدر تو خزعبلات کار و خودم غرق شدم که حتی نفهمیدم برای مادرم چه اتفاقی افتاده. پسرک را به همراه پدرش از خانه فرستادم بیرون ، این دوروز که من امکان بیرون رفتن نداشتم کلافه شد. امیدوارمکمی حالش بهتر شود با این همراهی پدرش.
خودم هستم و خودم. طبق روال تنهای، خودم را مرور میکنم، قطعا که نباید اینطوری باشد ولی عجیب توی نمره گیری زندگیم حس مردودی دارم، وابستگی شدید پسرکم به پدرش، رفتار همسفرم، رفتار همکاران م در محیط کار، رفتار نزدیکترین و عزیزترین دوستم، بی خاصیتی خودم برای پدر و مادرم، یک جورایی همه و همه کشانده ام به ته چاه. نمیفهمم این حجم از حس بی خاصیتی خودم، این حجم از به درد نخوری خودم تا کجا ادامه پیدا میکنه. دلم یک دست میخواد که دراز بشه توی چاه، یک طناب بندازه و بگه بیرون، کمکم کنه بیام بیرون.
نمیدونم داستان جلال را شنیدهاید ؟ بنده خدایی در چاه سقوط مبکند، همه از زنده بیرون آمدنش ناامید هستند ، جلال نامی کنار چاه قرار میگیرد و از او میخواهد برایش حرف بزند و در شروع هر جمله نام جلال را هم بگوید ، ساعتها حرف میزنند تا بلاخره موفق میشوند بنده خدایی در چاه افتاده را نجات دهند. یک جلال میخوام که فقط بگه تو اینقدر ها هم که فکر میکنید به در نخور نیستی، اینطوری نیست که در همه نقشهای زندگیت باخته باشی ، یک جلال میخوام برای خروج از این چاه.
سلام
طول عمر منزل جدیدی که از چند ماه قبل توی اون ساکن شدیم، به بیش از پنجاه سال قبل برمیگرده ، ساختار خونه طراحی اون زمان را داره و در زمان خودش با توجه به طراحی مهندسین آلمانی و نظارت دقیق روی ساخت، بسیار مدرن بوده ، مثلا غیر ممکن هست صدا از منزل شما به منزل مجاور منتقل بشه.
اما به هرحال طراحی قدیمی هم داره که در صورت تمایل به بازسازی، شما میتونی اونها را بروز کنید و البته هرچقدر هزینه کنی چیزی برنمیگرده. مثلا خانه ها فاقد سیستم گرمایش مدرن هستند و بخاری برای گرم کردن استفاده میشه. سالها بود که ما تجربه بخاری نداشتیم، نیما که مطلقا ندیده بود و این پدیده در منزل ما ماجراهای زیادی داشته ، مثلا اینکه گریه و زاری داریم که چرا گوشه خونمون آتیش داریم یا اینکه چرا این اینقدر داغه.
تلاش کردیم پسرک بتونه ارتباط درستی با بخاری برقرار کنه، نه اونقدر که بترسه از بودنش و نه اونقدر دوست بشه که بره بغلش کنه.
و اما خودم، لذت خودم از بودن بخاری، قرار دادن پوست پرتقال روی اون و پخش کردن عطر فوق العاده اون هست.
خونه نشینی اجباری ، ذهن آدم را حتی به بخاری هم حساس میکنه .
سلام
شنیدید که میگن اگر میخواهید قدردان روزهای روتین زندگی باشید ، یک بلای ساده سر خودتون بیارید، اون موقع میفهمید چه زندگی فوق العاده ای داشتید.
از دیشب که یک لایه ضخیم کرم روی صورتم هست و اجازه ندارم تا فردا شب صورتم را بشورم، از دیشب که به مدت ۴۸ساعت نباید به محیط بیرون از خونه برم، تمام لباسهای تنم کرمی شده، از دیشب نتونستم مثل آدم راحت بخوابم ، وقتی حتی چای خوردن و غذا خوردن سخت و عذاب آور شده و به طور کلی تمام کارهای عادی زندگی به سختی داره انجام میشه، تازه فهمیدم قرار هست به این دوروز به چشم یک مرحله استپ برای نق نق های تمام نشدنی کارم نگاه کنم.
تمام سلولهای صورتم میخواره ، موهای اطراف صورتم آغشته به کرم هستند ، به هر روشی تلاش کردم موهایم را شانه کنم نشد و اصلا نمیدونم روانم چقدر از ۴۸ساعت را تحمل خواهد کرد.
قاعدتاً توی این شرایط که قاشق غذا هم طعم کرم میگیره وقتی که وارد دهانت میشه، دغدغه های کاری و غیر کاری خیلی کوچکمیشن، حتی اگر هنوز گوشه قلبت یک چیزی خراش داده شده باشه از دوری کهخوردی.
از شدت مالیده شده کرم به اقصی نقاط لباس و بدنم، تازه متوجه حجم تماس صورتم با همه جا شدم، جدی جدی عجب توانایی صورت من داشته و بی خبر بودم.
فعلا تا اطلاع ثانوی هیچغم و غصه ای ندارم الا آرزوی شستن صورتم و لباس راحت پوشیدن و مو شانه کردن و راحت خوابیدن.
به اینها که رسیدم ، مجددا برمیگردم روتنظیمات قبلی