مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

چند لحظه ای هست که وارد فرودگاه شدم، چمدان را گرفتم و در تاکسی به سمت خونه میرم، چشمهایم تمام سالن فرودگاه را چرخید، شاید که همسفر پیداش بشه ولی خوب نبود.

حالم‌خوبه، الان که تو راه خونه هستم ، خوبم و دلم یک دوش میخواد و‌خواب عمیق کنار پسرکم و تنفس کردن عطر تنش.به بعدا، هم‌بعدتر فکر میکنم ، دلتنگی و غم را هم یک گوشه میگذارم برای بعدتر ها.

درد و دل زنانه

سلام

فردا شب برای چند روز کوتاه برمی‌گردم ایران، در حال بدو بدو هستم که کارهام  به یک جایی برسه، تا حدالامکان تماسهای همکاران در طول این چهار روز حذف بشه.

همکار همراهم شدیدا از برگشت خوشحال هست و برنامه های لحظه لحظه این چند روز را اعلام میکنه، اینکار و‌ اونکار و اونکار. احمقانه در دلم حسودی میکنم که ایکاش حتی در حد کلمه، همسفر ابراز خوشحالی کنه از برگشت من. صادقانه بگم دلم پر میزنه برای خواسته شدن حتی اگر ظاهری باشه و دروغی . 

پسرک صرفا چند لحظه حاضر میشه بیاد پای گوشی، به شرطی که بدونه هدیه خریده شده، با تک‌کلمه جوابم را میده و می‌دونم ناراحت هست از نبودنم.

دوستی در دنیای سوشال مدیا،تصویر هدیه روز مادرش را به اشتراک گذاشته بود، چند خطی از همسر و دخترش.‌او را به خاطر تمام نقشهایی که در زندگی داشت ستایش کرده بودند، همسر بودنش، مادر بودنش، خواهر بودنش، فرزند بودنش، همراه دردمندان بودنش و ...

خودم را که جایش گذاشتم ، حس کردم نوشته ها همه در موردم صادق هستند، فقط کمی در فعل تغییر لازم است، همه هست بودنها را به نیست تغییر دهم.

خسته هستم زیاد، چالش و فشار کاریم بالاست ، ذخیره درونی عاطفیم بسیار پایین و از تمام دنیا یک شانه میخواهم برای کمی تکیه دادن و یک دست برای همراهی.

نمی‌دونم روزهای قبل از پریود هستم، روزهای بعدش هستم، حال و احوالم به هم ریخته هست و کمی فقط کمی توجه می‌تونه بیاره منو توی مسیر درست اما...

فعلا


باران فوق العاده

سلام

استامبول بارانی هست و قطرات درشت باران محکم به شیشه ماشین میخوره. کمی خواب آلود هستم و اگر نگران خروپف نبودم، قطعا سر به شیشه می گذاشتم و میرفتم لالا.روز گذشته بلاخره بعد از سه هفته کار، یک روز آف داشتیم و فرصتی شد برای دیدن قشنگی های این شهر پر از جادو. 

من عاشق بازارهای قدیمی هستم و چرخیدن در بازار پر از رنگ مصری‌ها ، حال و احوالم را زیر و رو کرد. کلی ادویه خریدم، قهوه خوش عطر و در هر مغازه ای از خوشمزه های شیرین تست کردم. دلم پر نمیزنه زیتونهای رنگی را برای نیما ببرم و البته دلم بیشتر پر میزنه که پدر نیما، اکشنی خوشحالانه و عاشقانه نشان بده برای برگشت من. توی دلم تصور میکنم که میگه:چه خوب که داری میایی ، چه خوب که چند روز با همیم، چه خوب که توی خونه میبینمت ، من تصور میکنم و تصوراتم البته به واقعیت هیچ شباهتی ندارد.

یک ست دونفره قهوه ، نقره ای رنگ خریدم، به امید روزی روزگاری که قهوه دونفره صرف شود. نشانش دادم، یک، چه خوبی گفت و‌ من در ذهنم ادامه دادم ،مرسی ، چه خوب که برای دونفره ها برنامه میریزی، چه خوب که تو هم دلتنگ دو نفره هستی ، من هی می‌سازم و می‌سازم و می‌سازم.

نکته بامزه این دوران کاری میدونید چی هست؟تمام همکاران من آقا هستند و اتفاقا بچه هم دارند ،شرایط دوری سخت هست ولی همه نبودن آنها را طبیعی می‌دونند ، همه نگران آنها هستند به خاطر سختی کار و دوری و هیچکسی فکر نمیکنه این آدمها حق ندارند برای کار این همه دور باشند ،اما در مورد من...

بگذریم، هوا فوق العاده هست

آرزو

سلام 

توی ماشین به طرف کارخانه ، از اتوبان طولانی و زیبای استانبول در حال عبورم. سفرم وارد هفته سوم شده و گفتن از آنچه برخوردم گذشته در شرایط کاری و شخصی ، فعلا در تحملم نیست. تا هفته اینجا هستم و اگر انشالا مشکلی پیش نیاد ، چهارروزی برمی‌گردم خونه و بعد مجددا برگشت .

پسرکم پشت تصویر تلفن صورتم را می‌بوسه و من در دلم چنگ میزند که با زندگیم چکار میکنم؟

همسفر آرام و منطقی با هرچه پیش آمده ، کنار آمده و فقط گاهی تکرار میکند تمام عواقب تصمیمت پای خودت هست ، بعدتر اعتراض نکنی که چرا چنین و چنان.

من سردرگم و گیج از هیاهوی کار. از این فرودگاه به اون فرودگاه، شرایطی را تجربه میکنم که حتی از رویاهای کاری روزهای نوجوانی خیلی خیلی بیشتر هست اما...

هرزمان خواستید آرزو کنید، یکبار از خودتان بپرسید، من واقعا اینرا می‌خوام ؟

حال و احوال این روزها

سلام

پشت صفحه مانیتور نشستم ، چشمهایم از خستگی باز نمیشه، مغزم هنگ از حجم کار و حجم حال بدم.

ماموریت که میخواست شروع بشه، لباس محدود برداشتم، از ترس برنامه نامنظم پریود، پد بهداشتی برداشتم، یادم رفت مسکن بردارم ، مطمین‌ بودم ، دو هفته که تمام بشه برمی‌گردم.

به صورت ناگهانی دیروز به آلمان فرستاده شدم، بلیط برگشت ایران را برای شنبه داشتم. همین الان توی جلسه مشخص شد که باید بلیط شنبه را کنسل کنم و به جای دیگری از آلمان بروم به یک بیمارستان کوفتی.

تمام امروز به وقت ترکیه ، به وقت المان، به وقت ایران در کار بودم و روح و روانم از آدمهای آلوده کاری و‌حجم کار درد میکند. 

همسفر در مهربانترین شکل ممکن، باچند لحظه صحبت آرامم کرد، اما پریود ناگهانی و درد زیاد و بدون مسکن، روح و روانم را به فنا داده.

ناشکری  نمیکنم، زندگی الانم، آرزوهای روزهای خیلی جوانیم بود اما الان، دلم برای پسرک‌مو‌فرفری عزیزم تنگ شده که این روزها حاضر به حرف زدن با من  نیست ، با تمام وجود برایش خوشحالم که نازنین ترین پدر دنیا را داره.