مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

پیش بند گیلاسی

سلام

اینجا برف میباره زیاد، البته نه به صورت خالص،کمی تگرگ داره، باران میشه و بعد برف.  آپارتمان طبقه 28 هست و عملا تمام این چند روز توی مه بودم. توی خیابان‌های یخ زده و بارش تکه های ظریف یخ روی صورتم، تلاش کردم برم سمت فروشگاهی که لوازم خوشگل و با نمک آشپزخونه داره ، ذهنم  خانه داری میخواست و فاصله گرفتن از طبقه 28 و همه متعلقاتش. تمام راه با پدر و پسر حرف زدم، استخر بزرگ میان ساختمان را نشان پسرک دادم، سگ خواب‌آلود کنار خیابان و ...با حضور مجازی پسر، برایش شیشه بزرگی  شکلات صبحانه خوش آبرنگ خریدم، همسفر شیشه فندق ترکیب شده با عسل را خواست و در نهایت با همراه‌شان،  پیش بندی پر از گیلاسی خوش آب و رنگ خریدم و درنهایت خانه.

رسیدم کارخانه، فعلا.

دهکده کوچک جهانی

سلام 

دور یک میز و در یک جلسه هستیم، یک آقای اهل مصر، تعدادی همکار اهل ترکیه، همکاری‌ اهل  کرواسی و چند نفری از ایران کنار هم در گیر بررسی یک سری کارهای برنامه ریزی نشده هستیم. دنیای عجیبی داریم، زبان مشترک انگلیسی هست ولی فراوان لغات محلی هر کشور استفاده میشه و تقریبا همه میفهمند.پذیرایی روی میز سبک ترکی هست و خیلی جالب. همراه چای کوکی شور میل می‌کنند و همراه قهوه شیرینی. ظرفهای مکعب کوچولوی اب روی میز چیده میشه. چای در استکانهای کمر باریک سرو میشه و قهوه در فنجان‌های زیبای کوچک.  این شرکت هرچقدر تولید محصول ناموفق بوده ، در چیدن آفتابه و لگن و قرو فر،حسابی موفق بوده. مدیر ارشدم حرف میزند و حرف می‌زند و همینطور تا الان تا ساعت 11 شب را برنامه گذاشته. 

زندگیم چی میشه؟ زندگیم با برق نگاه چشمان سیاه رنگ پسرکم از پشت صفحه گوشی ادامه داره ، هنوز نتونستم مهدکودک پیدا کنم، بسیار سخت هست و بسیار گیجم و بسیار خسته و البته بسیار امیدوارم به آینده.

کارخانه ای روی انگشتم می‌چرخد و من  ناتوان از حل مسائل کوچک خانه، عجب، عجب از اینی که هستم. 

فعلا

دهه ف ج ر

سلام 

خیلی اتفاقی شی گذشته متوجه تاریخ بهمن ماه شدم، خدای من ، 12 بهمن، مگه میشه؟ یک زمانی این دوره چقدر من درگیر بودم، از روزهایی قیل دنبال بلیط جشنواره بودم، چقدر هیجان روز باز شدن سایت را داشتم، کدوم سینما جای خالی میده، چقدر اون سالی که برای اولین‌بار چارسو درگیر برگذاری جشنواره شد، دوست داشتم، چه انرژی داشتم، ده شب از کرج بری چارسو،برگردی،  صبح بری سرکار و...

خیلی دنبال اون مریم توی وجودم می‌گردم، احتمالا پیداش نکنم، هرچند شاید چند سال دیگه از خودم بپرسم من واقعا چطوری ماهها، رفتم و برگشتم به ترکیه؟

اگر هنوز هم با هیجان‌های مثل جشنواره حالتون خوب میشه، چه خوب، امیدوارم حالش را ببرید.

فعلا


سلام 

حال و احوالتون؟ انشالا که سلامتی و سلامتی و سلامتی مهمان وجودتون باشه.

ده روزی ایران بودم، تولد پسرک را بله تاخیر برگذار کردم، خدا را شکر خواهرک که حسابی انرژی داره برای این کارها، رنگ و لعاب تولد پسرکم را بالا برد، یک رسم ثابت در همه مهمانی‌ها ی من وجود داره، در پایان مهمانی‌ همه از خواهرک تشکر فراوان دارند برای تهیه غذاها;)

پسرک دوست داشت تولدش در خانه بازی باشه و تمام دوستان ومهدکودکش حضور داشته باشند، تلاش کردم همانی بشود که می‌خواهد و وقتی خسته از جنب و جوش فراوان و البته شادمان از هدیه های فراوانتر، سوار ماشین شد، در کنار لبخند کمرنگ همسفر، حس کردم تولد آنچه باید ، بود. 

در برگشت به کار، برایم منزلی تهیه کردند، نمیگم راحت‌تر از هتل هست اما واقعا حدود 9 ماه زندگی در هتل، آنهم هتل پنج ستاره،  شدیدا خسته ام کرده بود. منزل جدید کوچک هست و خدا را شکر همه امکانات را دارد البته که مسئولیتم زیاد شده.

توی چند روزی که ایران بودم با چندتا مامان از مهدکودک پسرم آشنا شدم، مدتها اینقدر غرق در زندگی خودم بودم که یادم می‌رفت گاهی ادمها میتونند چقدر چالش داشته باشند، نه چالشی معمولی، خیلی سخت و سخت.نمیخوام با دیدن شرایط سخت بقیه بگم خدا را شکر ، اما گاهی تلنگر لازم هست، الهی که همیشه و همیشه سلامتی و حال خوب مهمان دلتون باشه. 

موقع برگشت به فرودگاه، زمانیکه در آغوش همسفر بودم، احساس کردم چقدر دلتنگم، چقدر دلتنگم .

فعلا

باران دوست نداشتنی، شهر دوست نداشتنی

سلام

احتمالا بارها گفتم چقدر باران دوست دارم، اما امروز؟؟؟ فقط به خودم قول دادم برسم هتل اجازه دارم یک گریه حسابی کنم، از بس که زیر این باران تمام وجودم خیس خورد و اپلیکیشن لعنتی  تاکسی ارور داد و چهل دقیقه با زبانی که مطلقا نمیفهمیدم  نمیدوستم چطوری باید به هتل برگردم،.آنقدر حالم بد بود که وقتی بلاخره تونستم سوار تاکسی بشم، راننده با زبان بی زبانی چند بار گفت ارام باش، آرام باش، اینقدر ظاهرم مفلوک شده؟

از کارخانه که بیرون زدم ،اینقدر بارش شدید نبود، خریت کردم، برای لطف به چند همکار چند کار را قبول کردم، خریت کردم راننده شرکت را فرستادم خانه، روز تعطیلی شرمنده خانواده اش نشم، به معنای واقعی ... خوردم.