مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کنسرو قیمه

سلام

روز کاری خوبی نداشتم، آنقدر بد بود که مجبور به استفاده از پروپانول بشم. سوار سرویس که شدم، اصلا حواسم نبود همسفر و پسرکم توی هتل هستند،  ذهنم یک آرامش محض میخواست و سکوت و احتمالا کمی اشک ریختن برای کم شدن فشار مغزم. در اتاق که باز شد، صدای خنده پدر و پسر که به گوشم رسید، فقط چند ثانیه ای برای جمع و جور کردن مریم داغون داشت Iم و یک دفعه هجوم هردو برای اغوشم، عطر تن هر دو که به مشامم خورد، انگار سالها از امروز بد گذشته بود. 

ساعتی هست که همراه پسرک تنها در هتل هستیم، کنسرو خورشت قیمه را گرم کردم به همراه یک پیمانه پلو که همسفر زحمت کشیده. قاشق قاشق میخوره و هر قاشق را نگاه میکنم تا باور کنم اینجاست، کنار من ، توی همین اتاق که ماه‌ها با استرس کار و حس بد تنهایی تنها بودم. فرصتی هم برای همسفر تا در مرکز خرید زیبای نزدیک هتل قدم بزند به تنهایی.

پسرک حیوان‌ها تلویزیون را توضیح می‌دهد و من محو تماشای بزرگ شدنش. راستی چرا دندونهای ببرها اینقدر تیغ هست؟

چه خوب که کنسرو قیمه و قرمه سبزی وجود داره، ایکاش میشد مهربونی پسرک را کنسرو کرد.

وقتی که...

سلام

توی این مدتی که اینجا هستم، بارها و بارها صحنه هایی پیش اومد که عمیقا دلم بودن پسرکم و همسفر را میخواست. توی این چند روز که پیشم هستند تلاش می‌کنم همه آنچه باید بودند را جبران کنم و نگاه شاد پسرکم میشه حال خوب بعد از یک عالمه روز سخت.

دوتایی و گاهی سه تایی روی کشتی به طرف جزیره ، به پرنده ها  نان دادیم،  جیغهای شادمانه پسرک وقتی پرنده های شکمو تلاش می‌کردند نان را از دستش بگیرند، وقتی باد خیلی قدرتمند کلاه را از سرش انداخت، وقتی ماشین از روی پل فوق العاده زیبا از قسمت اروپایی له سمت آسیایی وارد میشه، وقتی توی استخر هتل که هیلی لحظات سختم را اونجا بودم شیرجه میزنه و صدای شاد و خوشحالش میپیچه توی فضای استخر،  وقتی از میز صبحانه پنکیک مورد علاقه اش را برمیداره، وقتی دوتایی روبروی پنجره با ویوی فوق العاده و بلند جزئیات شهر را می‌بینیم و برای آدم‌های پشت هر چراغ یک قصه میسازیم،وقتیکه به آسمان نگاه می‌کنیم و هواپیماهای فراوان را می‌بینیم که یا در حال اوج گرفتن هستند یا در حال فرود، وقتی از فضای آلوده و سمی و پر از تنش کار برمیگردم اتاق و میبینم منتظرم ایستاده، همه و همه باعث میشه ضربان قلبم آرام بگیره و حس کنم، آخیش، چقدر خوبه که هستن، چقدر خوبه که دارمشون، حتی اگر هیچ چیز دیگه نداشته باشم.

بالا و پایین دنیا

سلام

توی این شرکت دخترک مترجمی فعالیت میکنه که بسیار پرتوان هست، بیشتر از 20 سال نداره، ترکی انگلیسی کامل و کمی اسپانیایی  بلد هست.خیلی خیلی پر انرژی و البته جذاب. یادگیری فوق العاده زیادی داره و خلاصه همه چیز تمام هست.

امروز اومد خداحافظی، بیماری خاص و پیشرفته ای داره و باید در آرامش فعلا باشه، انگار آب یخ ریخته شد روی سرم .

سلام

از 8 صبح تا خود 17:30 توی جلسه بودم، پر از حس بد ، دوتا آرامبخش خوردم تا دووم بیارم . 

ساعت 19 ادامه جلسه توی هتل شروع میشه و اصل قضیه (همان موضوع آزاد دهنده من)شروع میشه. از ته دلم دارم دعا میکنم آروم بگیرم، همه چیز را همینطوری قبول کنم. 

میدونید حسرت چی را دارم؟اون زماتی که همسفر گوش،شنوا بود، گوش میکرد، آرومم میکرد، راه را نشانم می‌داد. تو این حال مزخرف،  مغزم کار نمیکنه. دلم یک خواب راحت میخواد، بدون قرص، بدون طپش قلب، با حال خوب.

20:40

فکر میکنم دوتا قرصی که خوردم ، عجیب اثر کرده،  یک جور عجیبی کند شدم،همه حرفها از ذهنم میگذره ولی اذیتم نمیکنه،  با خودکار مشکی روی گوشه دستم یک ماه و ستاره کشیدم، یک نقطه ارامبخش، مثلا به جای دستی که باید کنارت باشه و فشار بده، با انگشتم روی این نقاشی میکشم و سعی میکنم روی ترکیب ماه و ستاره تمرکز کنم، با خودم قرار میگذرم  یک روزی همین نزدیکی،  این ماه و ستاره را تاتو کنم، همین نقطه، همین قسمت، تا ابد یادم بمونه چکار کردم با خودم.

بشه یک نقطه مقدس که شبی مثل امشب  چقدر نگاهش کردم، چقدر فشارش دادم تا کمکم کنه، تا بگذره این شب جهنمی.

(چقدر کوچک و حقیرم توی خودم، چقدر میتونم تهوع آور و بی ارزش باشم درون خودم، خدایا، خدای خودم کمکم کن، بگذره)


*21:40

کبوتر دلم از لب بوم دلت نمیپره...

*23:20 دعایی شنیدم جایی،  که می‌گفت خدایا منرا لحظه ای به خودم واگذار نکن،  لحظه ای منرا رها نکن. ایکاش که بشنوی در هر لحظه.

من شر حاسد اذا حسد

سلام

من خیلی زیاد نقاط مثبت و منفی خودم را می‌شناسم،  خوب میدونم کجا داغونم و کجا فوق العاده، یک حسی که تا حالا و توی این عمری که گذشت تجربه نکرده بودم، تجربه حسادت بود. در زندگی شخصی و کاری ، اینقدر معمولا درگیر خودم بودم و اینقدر به اتفاقهایی اعتقاد داشتم که  مطلقا تجربه ای از حسادت نداشتم. در مورد همسفر هم یک جورایی از جایگاه خودم مطمئن بود که این حس پیش نیومد اما

اتفاقهایی تو محل کارم افتاد، جریان زندگی یک طوری پیش رفت که افتادم توی این جهنم. اگر میگم جهنم اغراق نکردم، نمیتونم چطوری این حس را توصیف کنم، این حس لعنتی قویترین حسی بود که درک کردم، مردم، جون کندم، له‌ شدم، آتش گرفتم و ایکاش که تجربه نکرده بودم. حس حقارتی که توی خودم حس میکنم از تجربه این اتفاق شاید دردناکتر از خودش باشه. به هرچیزی چنگ میزنم تا برگردم روی تنظیمات خودن ولی هنوز نشده، مدتهاست خواب ندارم، طپش قلب بالا دارم،  فشار خونم شدیدا افت پیدا میکنه،  بارها و بارها تا تجربه بیهوشی پیش رفتم، دوره پریودم هر دو هفته شده و امان از حال بد قلب و ذهنم. این حجم از حقارت، سیاهی، ضعیفی را برای  خودم هرگز تصور نمیکردم. دوست داشتم بهتون بگم اگر هنوز توی قلبتون به خودتون افتخار میکنید، اگر هنوز باور دارید آنچه دارید بهترین هست و اکر چیزی ندارید و به جیزی نرسیدید، حتما صلاح در این بوده، اگر دیدن حال فوق العاده دیگران از دستاوردهاشون آتش  به جانتون نمیزنه ، هزار هیچ از دنیا جلوترند.

من زندگی را تجربه میکنم که آرزوهای سال‌های دورم بود، طبق شنیده های اطرافم، آرزوی خیلی ها در همین زمان حال هست اما اما...

ایکاش مذهبی بودم، ایکاش دستاویزی پیدا میکردم ایکاش آدم امنی داشتم تا حرف بزنم و بگم که کمک میخوام، بگم کمکم کن و نجاتم بده از وسط جهنم. دلم مریم بی رنگ و لعاب و ساده درونم را میخواد، نه این هیولایی که نمیشناسم و داره می‌بلعد منرا.